baroot-kh22 On

ِقسمت اول : غريبه



”زخم هايم بهترين چيزي است كه زندگي به من داده است ، زيرا هركدام نشانگر گامي به پيش است . ”
رومن رولان
غروب باهمه سنگيني اش، باهمه تلخي هايش و باهمه اسراري كه ميبايست در تاريكي شب مخفي كند ، محلّه را پوشانده است .
دخمه هايي كه آنرا خانه ميپندارند زير سايه سرد فقر وتباهي ونااميدي، از حجم انسان ها پرشده است، وهيچ كس نميتواند از كس ديگري گلايه كند ، حتي پيرزن كه كمرش از فرط فشارهاي ساليان چنان خميده شده كه بياد نميآورد آيا زندگي را طور ديگري هم ديده بوده...
صداي زنگ دار و كلافه كننده يك گاري همه كوچه ها را پر ميكند.
يك نفر ميآيد ...
 گاري او همه زندگي اش است . به ظاهر غريبه است ، اما همه محل را بخوبي ميشناسد .
هيبتي نا مأنوس براي محلّه اي كه همه بيش ازحد هم ديگر را ميشناسند ، اين جا ديگر اصلا” حقوق شهروندي ! معنايي ندارد ، در فرهنگ فضولي و غيبت و پچ پچ ميتوان ،شناسنامه وطول عمر هر نفر را براحتي با ديگران به تبادل گذاشت . مهم نيست چه كسي باشي ، مهم اين است كه ميخواهي ساكن اين محلّه شوي .
غريبه دشمن است ، واين محل پراز رازهايي است كه فقط اهالي آن از خبردارند ، غريبه هميشه درد سر است.
اما اين گاري با اين صداي زنگ دار وبا گام هاي يك غريبه ء آشنا ،خودرا به محله تحميل ميكند.
كم كم از هر سوراخي يك چشمي مشغول ديدباني ميشود : اين يارو كيه ؟ اقوام كيه ؟ از كجا آمده ؟ باكي كارداره ؟
صدايي بلند از دريچه اتاق بالاخانه اي بلند ميشود: حاجي محل را گذاشتي روسَرِت !
پاسخي بجز آهنگ گاري نميگيرد ...
كنجكاوانه ردّ او را دنبال ميكنم . ميخواهم بدانم كيست ، از ديدن چهره اش احساس خاصي دارم و از صداي
گاري اش، ناخودآگاه آنرا مشابه آهنگ ريتميكي ميشنوم ، مثل صداي پرنده اي كه دائم تكرار ميكنه بَدبَده ...
ولي اين ريتم برايم خوشايند است ، ميگويد يكي آمده است ...
يك ساكن جديد ، يك نفر كه هيچ كس او را نميشناسد و همين ” نو” بودن است كه همه را مشتاق كرده است . گويي در بيكاري ها و خستگي هاي روحي زير اقسام فشارها پيدا كردن يك دستاويز”نو” بهترين سرگرمي و انگيزه است ، كه فردا تلاش كني اين معما را حل كني !
صدا در پس كوچه ها گم ميشود و سايه مرد را تاريكي ميبلعد و درهمه دخمه ها(خانه ها ) يك علامت سوال همراه با اشتياق فراواني براي فضولي روز بعد باقي ميماند .
من اما حال ديگري دارم ، يك مرد با هيبت، خيلي پير نبود ، با موهاي پر و چشماني تيز كه گويي همه چيز را زير نظر دارد ، و بايك زندگي كه در گاري خلاصه شده ، يعني كي ميتونه باشه ؟ با همين فكر و هزاران مشغله ذهني كه همواره زيربار آنها لحظات راطي ميكنم ،شب را به صبح ميرسانم.
**
درست يكسال ازاين ماجرا ميگذرد ، انگار زمان هميشه با عجله كار ميكند، معلوم نيست خودش را كوك چه كاري كرده ، چون در ثانيه هايش هزاران اتفاق ميافتد ، بي آنكه تو بجز همان حيطه كوچك خودت از هيچ چيز ديگر خبر دار شوي.
آره يكسال پيش همين اول هاي بهار بود كه آقا رضا با گاري اش به محل ما اومد ، همان صدا وهمان غريبه آشنا كه همه مشتاق بودند با شخصيت وزندگي اش آشنا شوند . خيلي زود با همه آشنا شد.
آقا رضا يك دست فروش محلي بود ، نه نام فاميل داشت و نه هيچ نشانه ديگري كه بفهمي كه سابقه اش چيه ؟ ولي هرچي بود آقا رضا آنقدر با شخصيت بود كه همه بهر حال او را آقا رضا صدا ميكردند ، اگر چه وقتي خودش را معرفي ميكرد هميشه خيلي ساده ميگفت :كوچيك شما رضا هستم .
ولي وقتي با او يك كم حرف ميزدي ميفهميدي كه با يك فرد معمولي طرف نيستي . او مثل هيچكس توي محل نبود ، عاشق همه اهالي محل بود و به همه احترام ميگذاشت و خيلي زود اسامي ودردهاي تك تك نفرات را شناخت .
خودش را با حداقل پول دستفروشي سرپا نگه ميداشت و شبها معلوم نبود كجا ميخوابد، ولي هميشه يك لبخند داشت كه بقول خودش ميخواست بگويد هميشه بايد اميدوار بود .
خيلي زود ، همه محل مجذوبش شدند . مخصوصا” جوانترها ، هيچ خانواده اي مانع دوست شدن بچه اش با آقا رضا نميشد . آخر آقا رضا يك ويژگي برجسته داشت ، درهر كلامش يك چيزي بهت ياد ميداد .
آقا رضا هيچ وقت از خودش چيزي نميگفت ولي هميشه حرفهاي زيادي داشت كه آدمها دوست داشتند گوش كنند . بعد از حرف زدن با آقا رضا هركسي يك جوري به فكر مشغول ميشد .
جالب بود انگار آقارضا مأموريتش اين بود كه آدمها را ياد خودشون بياندازه ، هرروز يك سوالي را در ذهنها برجسته ميكرد ؟
زندگي يعني چي ؟ آيا همه آدمها مثل هم زندگي ميكنند ؟ چند تا خيابان بالاتر چه خبره ؟ چرا ما هيچ وقت احساس خوشبختي نميكنيم ؟ چرا به بدبختي هايمان عادت كرده ايم ؟ چرا مشكل فلاني حل نشد و مجبور شد خودش را بسوزونه وهمه محل را عزادار كنه ؟ چرا دختر فلان خونه مجبور شد فرار كند ؟اين باعث شد همه خانواده ها نسبت به دخترهاشون بدبين بشن . چرا اكبر و سعيد و محمد ، با اون مواد فروش آشنا شدند وحالا كارشون به زندان كشيده وخانواده هاي بيچاره شون دستشون به جايي نميرسه ؟؟؟ هزاران چرا ، وهزاران حرف و هزاران بدبختي ديگر ...
آقارضا و گاري اش حالا امام زاده محل شده بودند! ومن همچنان كنجكاو بودم . كه اوكيست ازكجا آمده وچرا اينقدر ميداند ، يك وجه مشترك بين خودم و آقا رضا ميديدم . من هم خيلي از اين مسائل را ميفهميدم ، من هم هزاران سوال در ذهن داشتم ، و من هم دلم ميخواست اين حرفها را با اهالي بزنم ، ولي هيچوقت چنين جسارتي نداشتم . چطوري يك غريبه تونست اين كار را توي محل ما بكنه و من نكردم ؟
اما او يك غريبه نبود ، غريبه شدن انتخابي است . و آقا رضا هميشه آشنا بود .
دوستان !
داستان كوچه پس كوچه ها قيام براساس تمام واقعيتهايي كه با آن مواجه بودم نوشته شده است . اين داستان را بخوانيد و به دوستان ديگر مخصوصا” آنها كه در اين قيام همراه ما هستند هم توصيه كنيد .
مجبورم متن را خرد خرد بدهم. حتما” خودتان باهمه مشكلات آشنا هستيد . ولي هدف از اين داستان تعريف وتوصيف نيست بلكه ميخواهم چيزهايي را كه ياد گرفتم به بقيه دوستانم منتقل كنم. دوستدار همگي شما

 ------------------------------

قسمت دوم : آشنا
 


داستان كوچه پس كوچه هاي قيام براساس تمام واقعيتهايي كه با آن مواجه بودم نوشته شده است . اين داستان را بخوانيد و به دوستان ديگر مخصوصا” آنها كه در اين قيام همراه ما هستند هم توصيه كنيد .
مجبورم متن را خرد خرد بدهم. حتما” خودتان باهمه مشكلات آشنا هستيد . ولي هدف از اين داستان تعريف وتوصيف نيست بلكه ميخواهم چيزهايي را كه ياد گرفتم به بقيه دوستانم منتقل كنم. دوستدار همگي شما
كوچه پس كوچه هاي قيام
در شماره قبل درانتها خوانديم :
اما او يك غريبه نبود ، غريبه شدن انتخابي است . و آقا رضا هميشه آشنا بود .
آشناشدن خيلي كار سختي نيست . وقتي همدرد باشي و وقتي بخاطر درد بقيه ،درد بكشي ”آشنا ”ميشوي.
اين همان حلقه اي بود كه مدتها گم كرده بودم ، آنچه ساليان آنرا نمي يافتم و آقا رضا باخودش آورده بود ، همدردي و همياري ، درمحله اي كه تنها رقابت، در ميزان بدبختي هاست. زير فشار بدبختي هاي فردي است كه ديگر براي كسي احساسي باقي نميماند تا به دردهاي بقيه فكركند .يعني اگرهم فكر كند كاري از دستش بر نميآيد. پس چرا به مشكلات خودش اضافه كند ؟
اماآقا رضابه ما يادميداد با شريك شدن درمشكلات بقيه دردهاي خودمان راكمتراحساس كنيم. او اينرا يك”روش”نميدانست ، و هميشه ميگفت اين فرق انسان وحيوان است ، بي تفاوت بودن و اينكه فقط به فكر خودت باشي، درست مثل سگ وگربه هاي ولگرد محله است كه هركدام دنبال طعمه اي براي گذران زندگي خودشان هستند.
اما حوادث در حاشيه اين حضور جديد ، متوقف نميشد ، همه بدبختيهايي كه براي نازل شدن برما نوبت گرفته بودند ، به ترتيب ميآمدند . و ما بايد تلاش ميكرديم ، زير اين امواج از دريا به ساحل برهوت بيگانگي ها و بدبختي هاي مضاعف پرتاب نشويم.
با اين حال من در هر فرصتي بدنبال اين بودم كه ازآقا رضا خبري بگيرم و بدانم چه ميكند. بعضي وقتها نگران اين مرد ميشدم كه هيچ نداشت و زردي ناشي از نخوردن بيش ازحد قيافه اش را كه چندان پيرهم نبود به شدت درهم شكسته بود.
به تازگي اتفاق غم انگيزي در محل رخ داده بود كه همه تحت فشار بودند ، يك هجوم وحشيانه ازطرف نيروهاي انتظامي براي جمع آوري دستفروش ها . خيلي از اين اهالي فقط از همين راه نان در ميآوردند ،بساطهايي داشتند در خيابانهاي بالاي شهر و اينطوري امرار معاش ميكردند ولي اين حمله و علي الخصوص دستگيري بعضي از آنها موضوع را خيلي غم انگيز كرده بود ، محله ماتم گرفته بود ،نه تنها اين درد كه آنها در زندانند ، بلكه خانواده هايشان كه ديگر نان آور نداشتند ، بچه هايي كه شبها بايد گرسنه سر به بالين ميگذاشتند ، اين ديگر كلافه كننده بود .حالا ديگر ، هركس هم هيچي نميفهميد با اين همه بدبختي ، مجبور بود سرش را به سمت آسمان بلند كند ، فرياد بزند : چـــــــرا ؟ مگر ما آدم نيستيم ؟ چرا بايد هميشه بدبخت باشيم ؟
دراين روزها بود كه يك روز كه از فرط فشار هاي روحي كه فراطاقتم بود ، عليرغم اينكه همواره از مواجه شدن مستقيم با آقا رضا فرار ميكردم ،به بهانه بچه هاي ديگر دركناربقيه نشستم ، احساس ميكردم نياز به اميد دارم وآنرا در آقا رضا جستجو ميكردم.
ـ سلام
ـ سلام يا الله ـ چه عجب !
ـ ببخشيد ميخواستم منهم پيش بچه ها بنشينم .
ـ باعث سرافرازي است .
ـ وسط حرفتان آمدم ، ادامه بديد.
ـ بله، داشتم براي بچه ها اين كاري كه با دستفروش ها شده را ميگفتم، آخه خودم هم دستفروشم !
ـ اينكه چرا ما مجبور شديم دستفروشي كنيم را خود دولت از همه بهتر ميداند ، كارنيست ، گراني است ، كارخانه و ادارات استخدام نميكنند ، شرايط شغلي افتضاح است . تازه اين كار، كفاف هيچي رانميده براي راه اندازي اش هم بايد يك پول اوليه داشته باشي كه اونراهم نداري وبايد قرض كني، بعد تا آخر عمرت بدهكار اين پول ميشي....
آقا رضا توضيح ميداد ومن گوش ميكردم چقدر دقيق همه چيز را توضيح ميدهد ، با زبان ساده . درستش هم همين است ، بدبختي را نميشود با كلمات پيچيده اقتصادي واجتماعي و سياسي توضيح داد ، بايد با آن دست وپنجه نرم كرد وقوانين وعوامل آنرا شناخت واين كاررا آقا رضا به بهترين شكل انجام ميداد.
ـ حالا دستفروشي نه هر كار ديگري وقتي در حمايت دولت نباشي يعني بدون پشتوانه وبدون قانون باهمين بدبختي هامواجه ميشي ، اگر دستفروش نشوي بايد كارگر روز مزد بشي ـ حمّال بشي ـ و كارهاي اين مدلي خب همه اين ها مثل هم هستند...
با خودم فكرميكنم ”قانون” ؟ واين كلمه چندبار در ذهنم تكرار ميشود ، مگر همين نيروي انتظامي كه اين دستفروش ها را جمع ميكند مجري قانون نيست ؟ مگر چند جور قانون داريم . از اينكه سوالم را بپرسم ، خجالت ميكشم . ولي دلم را ميزنم به دريا ...
ـ ببخشيد آقارضا ميگن اين نيروي انتظامي مجري قانونه ـ مگر چند جور قانون داريم ؟
خنده اش ميگيرد ولي بوضوح خودش را كنترل ميكند ، انگار ميفهمد كه ممكن است سوء برداشت كنم ، وتوضيح ميدهد:
ـ چه چيز خوبي پرسيدي ـ راستش من اونقدر كه ميفهمم ، قانون را قانونگذاران يعني دولتها تنظيم ميكنند ولي اينكه دولت ها هواي چه كساني را دارند مهم است . منظورم اين است كه دولت هم خلاصه از يكسري آدم مشخص حمايت ميكند...
يك معماي ديگر در ذهنم به پاسخ ميرسد ، دولتها نمايندگان اقشار مشخصي هستند ، و هردولتي قوانين خودش را ميريزد وازآن حمايت ميكند ، پس خيلي پيچيده نيست ، نيروي انتظامي هم حافظ همين قانون است كه دولت ميخواهد . يك زنجيره از ابهامات ذهني ام برطرف ميشود .
آقارضا متوجه شده است كه به فكر فرو رفته ام ، سوال ميكند : خب متوجه شدي منظورم چيه ؟
ـ بله بله ـ حالا فهميدم چرا نيروي انتظامي دستفروش ها رازندان كرده .
ـ ميدونيد بچه ها واقعيتهايي توي جامعه وجود دارد كه بايد آنها رافهميد ، والا اينكه فكر كنيم ما بدبخت به دنيا آمديم وبدبخت از دنيا ميرويم مسئله اي حل نميكند. بايد با فهميدن و باتلاش براي رسيدن به خواسته هاي واقعي كه حق مسلم ما هستند ، جلوي اين فشارها را گرفت . بايد مسير سرنوشتي كه مادرهايمان به ما تلقين كرده اند كه از بچگي روي پيشاني مان نوشته تغيير بدهيم . واين خود ماهستيم كه سرنوشتمان را عوض ميكنيم.
حسن ميپرسد :
آقا رضا پس چرا همه فامليهاي ما يك جورند هيچكس هم نبوده تا حالا وضعش بهترازبقيه باشه ، يعني از بين اين همه آدم هيچكي عقلش نميرسه ؟
قبل ازآقارضا ، محمود كه انگار اونهم به يك چيز جديدي رسيده ، جواب ميده : نه دوست عزيز ، منظور آقارضا اينه كه گدايي مادر زاد نيست ! اگر اينطور باشد كه بايد به همه چيز شك كرد واگر گدايي مادر زاد نيست پس بايد ديد چه چيزي باعث ميشه يكسري گدا باشند يكسري دارا ... حالا فهميدي؟
حسن بطرز مضحكي سرش را به علامت مثبت تكان ميدهد و زير لب ميپرسد پس بايد چه كار كرد.
آقا رضا كه هيجان زده انگار كه حرف را به نقطه دلخواهش رسانده است ميگويد : همه سوال همين است بايد چه كار كرد؟ من ميگم بياييم همگي به اين سوال فكر كنيم . بعد ببينيم چي ميشه .
دلم ميخواست آقا رضا روي اين موضوع بيشترحرف ميزد و همگي مان همانجا راه حل را پيدا ميكرديم ولي حالا ميفهمم كه چقدر ساده به مشكلات نگاه ميكردم.
اين سوال همان سوالي است كه نه مسير سرنوشتِ تك تك ما بلكه مسير ملت ها و تاريخ را مشخص ميكند .
اگر چه ما هم دراين كوچه خاكي كه بوي تعفن فقر از سرورويش ميبارد به اين سوال رسيديم ولي ...
ديگر هوا به سمت تاريكي ميرود بايد بروم خانه ، والا يك دعواي درست وحسابي در انتظارم خواهد بود ، ميگويم بااجازه من ميروم وبدون اينكه منتظر جوابي باشم راه ميافتم ، بقيه هم چيزي نميگويند ، انگار تشعشعات بحث كماكان افكار جمع را تحت الشعاع قرار داده و آنها در لحظات دنبال پاسخ بودند ولذا زياد به رفتن من توجهي نكردند .
شب در خلوت خودم به حرفهايي كه امروز شنيده بودم و به همه مشكلات و به آقارضا فكر ميكردم .
كلماتي كه قبلا” هم شنيده بودم ولي هيچ وقت به آنها فكر نكرده بودم . قانون ـ دولت ـ بدبختي ـ وسوال چه بايد كرد ؟
به شخصيت آقا رضا كه آيا هدفمند به اين محله آورده ويا اين هم قسمتي از سرنوشتش بوده ؟( ولي آدمي مثل او كه براي تغيير سرنوشتها تلاش ميكند چگونه اتفاقي وارد اين محل شده است ؟) ازاين هم سماجت خودم واينكه اينقدر روي شخصيت آقارضا مكث ميكنم عصبي ميشوم . به خودم ميگويم به تو چه ـ او ديگر غريبه نيست ، او از همه ”آشنا ”تراست ومهم اين است كه حرف نو ميزندومن بايد همين را دريابم.
و بخودم تلقين ميكنم نبايد تحت تأثير شخصيت افراد قرار بگيرم . اين نقطه ضعف من است ، من ديگر بچه نيستم بايد ياد بگيرم روي پاي خودم راه بروم و فكر كنم.
وقتي به اين قسمت از افكار درهم خودم ميرسم ، انواع مشكلات ظاهر ميشوند ، راستي پدر كمرش درد ميكند و فردا من بايد بجاي او به مدرسه رفته و ميز ونيمكتها را اول صبح گردگيري كنم والا دوباره مدير مدرسه عصباني ميشود ...
تلاش ميكنم با بستن چشم هايم به خواب بروم . دوست دارم خوابهايي ببينم كه درآن آينده را نشان ميدهد.
آيا آقارضا راست ميگويد ميشود سرنوشتها راتغيير داد؟
نگارنده اين نوشته ها امكان دسترسي به اينترنت ندارد ومطالبش را از طريق يك دوست دانشجو تكثير ميكند ، لذا درخواست دارد كه همه اين مطلب را بخوانند چون فكر ميكند بايد به او دوستانش كمك كنند
-------------------------------------

قسمت سوم : خبر جديد

در شماره قبل درانتها خوانديم:
تلاش ميكنم با بستن چشم هايم به خواب بروم . دوست دارم خوابهايي ببينم كه درآن آينده را نشان ميدهد.
آيا آقارضا راست ميگويد ميشود سرنوشتها راتغيير داد؟
ادامه داستان :
بازهم ثانيه شمار ساعت هاي ما زير تيرگي همه بدبختي ها به پيش مي تازد ، اما فكر ميكنم كه هنوزخيلي خوشبختيم كه فشار اين ”گذر”را به خاطر همه اميدها وانگيزه هايي كه پيدا ميكنيم ، احساس نميكنم.
البته ظاهرا” همه چيز درجاي خودش است . اخبار تكراري ، مرگ يك همسايه بخاطر اينكه نتوانستيم او را بموقع نزد پزشك برسانيم. علت ،سكته ناگهاني ناشي از فشار كار .
سوختگي شديد دختر همسايه ديگر، كه هنگام كار با چراغ خوراك پزي دامنش سوخته و تا آنرا خاموش كنند نيمي از اندامش مجروح ميشود ، مادرش چنان غصه دار شده است كه گويي همه غم هاي عالم روي سر او آوار شده است . او ازحالا عزادار اين است كه دخترش روي دستش ميماند!
از اهالي محل بي خبر نيستم ، تقريبا” از هركس چيزي را شنيده ام ولي مدتي است از آقارضا خبر ندارم.
اين بار به خاطر اينكه خودم خيلي سرم شلوغ بود . كاردرخانه ـ كار در مدرسه ـ كاردربيرون ـ درسها ... ولي با اينحال نبض من با مسائل اين محله ميتپد . امروز كه وقت دارم بايد يكسر سراغ آقا رضا بروم .
ازدور نگاه ميكنم، تعداد زيادي از بچه هاي محل دور آقا رضا جمع شده اند ، هوا امروز نسبت به روزهاي ديگر گرمتر است ولي نمي فهمم كه علت شلوغي چيست ، آيا آقا رضا چيز خوشمزه اي را براي فروش آورده ويا صحبتهاي گرم ديگري را راه انداخته و شايد نه، يك اتفاقي براي آقا رضا افتاده است ؟
بهرحال با كنجكاوي تمام وارد جمعيت ميشوم بدون سلام عليك تنها با حركت سرو صورت تلاش ميكنم خودم را جاكنم ولي حضورم نامحسوس باشد، تا بتوانم جايي براي خودم پيدا كنم.
هيچ كدام از حدسيات من درست نبود . بر خلاف هميشه آقا رضا ساكت ايستاده بود و همراه با بقيه به حرفهاي مردجواني گوش ميداد .بنظر ميآيد او يك دانشجو باشد ، از تيپ و رفتارش اينطور ميشود برآورد كرد . يكسري كاغذ وعكس به همراه دارد ، با دقت گوش ميكنم كه در باغ مسائل قرار بگيرم، خودم را كنارترميكشم ، نميخواهم فردي كه نميشناسمش مرا ببيند . آقارضا مرا زير نظر دارد و گويي كارم را تأييد ميكند. او نيز علي الظاهر همين كار را كرده است . البته چون چهره محبوب محلّه است و بقول يكي از بچه ها ”سخنگوي كوخ سياه ” است مجبور است حضور داشته باشد. والا من براحتي تشخيص ميدهم كه خيلي، از اين جمع تشكيل شده استقبال نميكند.
مردجوان باحرارت توضيح ميدهد:
بله انتخابات دوره دهم رياست جمهوري است . كانديداهاي اصلي هم كه مشخص شده اند. از اين هفته هم احتمالا” يك سري مناظرات تلويزيوني خواهند داشت ... كه بهتر است همه را ببينيد . اين يك شانس است ما ميتوانيم با شركت در انتخابات ورأي دادن به كانديداي دلخواهمان ، خواسته هايمان را مطرح كنيم.
تيكه پرانيها شروع ميشود:
ـ آقا ما ماشين ميخواهيم
ـ آقا ميشه يك جفت كفش مثل مال خودتان برامون بخريد
ـ من كه رأي نميدهم هر پدرسوخته اي تا حالا آمده فقط ما رو بدبخت تر كرده .
ـ يعني آق محمود رفتنيه ؟ پس كاپشنش چي ميشه ؟
صداي حرف وخنده وگوشه و كنايه، مرد جوان را عاجز كرده است . من كه اصلا” حرفي نميزنم. آقا رضا هم وارد نميشود ، خودم را به آهستگي كنار اوميكشم ميپرسم آقا رضا نميخواهيد اين معركه را جمع كنيد؟
آقا رضا ميگه : بگذار اين بنده خدا كه تا اينجا آمده حداقل خودش به چشم ببينه مردم چه حرفهايي دارند . از اين شانسها برايش كم پيدا ميشود!
راست ميگفت ، طرفي كه براي اولين بار به اين محله ها ميآيد و صاف شروع ميكند به شيوه اروپايي ها تبليغ دمكراسي و انتخابات آزادبكنه ، حق دارد كمي هم با فرهنگ اين محله ها، كه، اينجا شايد يكي از بهترين هايش باشد آشنا شود...
ولي خودم كه كمابيش اخبار را داشتم ، قضيه برايم جدي تر شد . اين موضوع حتي اگر واقعا” رأي هم ندهيم يك تحول جديد است وبايد با آن درست برخورد كنم. دلم ميخواهد زودتر نظر آقا رضا را دراين رابطه بپرسم .
دراين بين كه جوان تلاش ميكند ازشرّ بچه هاي محل راحت شود ،ولي بچه ها ول كن نيستند ، طرف رابستند به سوالات ومسخره بازي هاي مختلف .
آخرش مرد جوان يكسري اطلاعيه و عكس و تراكتهاي انتخاباتي را بين بچه ها پخش ميكند و با تواضع تمام از جمعيت خداحافظي ميكند ،ولحظه رفتن ميگويد حداقل به حرفهايي كه زدم فكر كنيد . ما همه بايد به هم كمك كنيم ،مهم نيست كه من اهل محل شما نيستم . ..
لحظاتي دلم برايش ميسوزد احساس ترحمي كه ناشي از دلسوزي اش براي آينده بود ، روي من تأثير گذاشت . درهمان موقع فكر كردم چه اشكالي دارد ما ازصبح تاشب صدتاحرف بيخود را گوش ميكنيم و بالا وپايين ميكنيم و برايش حرص ميخوريم، اين بنده خدا كه حرف بدي هم نزد چه بسا لازم باشد بيشتر روي حرفهايش فكركنم. به همين دليل براي رفتن پيش آقارضا ومشورت با او، مصرّتر ميشوم .
اما قبل از من گويا عده زيادي براي اينكار نوبت گرفته اند . چون تا به خودم بيايم به محض دور شدن مردجوان همه دور آقا رضا حلقه زده اند و نظر او را ميخواهند.
آقا رضا به فكر فرورفته بود .شايد داشت فكر ميكرد چه جوري ازپس اينهمه سوال بربياد .
آنچه كه من ميديدم يك دنيا آرزو ودرد بود كه دنبال راه حل ميگشت ولابد آقا رضا هم به همين فكر ميكرد.
بالاخره آقا رضا دستي بصورتش كشيدوگفت : اين هم يك ”خبرجديد ” است . به فال نيك بگيريم! بعد ادامه داد كه از وقتي انقلاب شده اين صحنه 9بار تكرار شده و هربار ما فكر ميكرديم اين دفعه يك چيزي حل ميشه ولي هيچ وقت به جواب مشكلاتمان نرسيديم. من كه ميگويم اين يك دغلكاري جديد است ...
محمود :آخه آقارضا اين پسره ميگفت اين انتخابات يك شانس آخره ـ مناظره دارند ويكسري قمپز در كرد يعني همه اينها خالي بندي بود ؟
ـ من نميدونم اين آقا خيلي اميدوار بود ، دانشجو هم بود، نميخواهم بگويم دروغ ميگفت ولي بنظر من جوانتر ازاين بود كه دست اين آقايون را بخونه . شايد قاطي كرده وفكر كرده اينجا پاريسه ...
بچه ها بلند ميخندند...
مهدي : پاريس، نه بابا اينجا آلمانه ، تازه نزديك نازي آبادهم هست ، يعني نازي ها هم بغل گوشمان هستند!!
داشت زمان به درازا ميكشيد . من دنبال سوال خودم بودم . گفتم : بالاخره در انتخابات شركت ميكنيم يانه ؟
ـ آقا رضا گفت بچه ها من هيچي به شما نميگويم كه شركت كنيد يا نكنيد ، ولي مشكل ما با عوض شدن رئيس جمهور حل شدني نيست.
ـ پس يعني شركت نكنيم ديگه ...
ـ مگر من ولي فقيه هستم كه به شما بگويم چه كاركنيد ؟ من كوچيك شما آقا رضا هستم ...
ـ باشه پس حداقل مناظره ها راببينيم شايد يك چيزي جديد داشته باشد؟
ـ حرفي نيست هركس هركاري به نظرش ميرسه بكنه ولي همه يادتان باشد ما بچه هاي يك محل هستيم نبايد بگذاريم كسي ما را گول بزند .
بوضوح آقا رضا از تحميق مجدد آدمها مي ترسيد ، ومن نگراني او درك ميكردم .
بازيهاي انتخاباتي بد بازي است ، بازي كه آدمها را از تلاشهاي راديكال منع ميكند و به سمت سوء استفاده هاي سياسي دولت براي تصاحب قدرت ميكشاند.
واين بازي كثيف ترين بازي براي كساني است كه نان شب ندارند بخورند و چشم اميدشان به اين است كه يكي از راه برسد واين مشكلات را حل كند . والبته همه، دوست دارند، كمتر دست درجيب خودشان كنند.
ولي واقعيت اين است كه براي خوشبختي از اين جنس مي بايست وارديك جنگ بزرگ وجدي شد
-----------------------------

قسمت چهارم : كرم شب تاب


در شماره قبل درانتها خوانديم:
واين بازي كثيف ترين بازي براي كساني است كه نان شب ندارند بخورند و چشم اميدشان به اين است كه يكي از راه برسد واين مشكلات را حل كند . والبته همه، دوست دارند، كمتر دست درجيب خودشان كنند.
ولي واقعيت اين است كه براي خوشبختي از اين جنس مي بايست وارديك جنگ بزرگ وجدي شد...
ادامه داستان :
موضوع انتخابات داغ شده است . معلوم است كه امسال اين مسئله حياتي تر شده است . چون همه درجريان قرارگرفته اند، حتي مادر من هم كه اصلا” هيچ كاري به اين حرفها ندارد از من سوال ميكند ،مادر قضيه چيه ، يعني ممكن است يك كارخيري در راه باشد؟
نگاهش ميكنم ، نميدانم چه جوابي بدهم ، واين ندانستن نه بخاطر چيزهايي است كه بيشتر ميدانم ، بلكه بخاطر اين است كه نسبت به همه چيز بدبين هستم . من تا بحال به سن رأي دادن نرسيده بودم ، ولي امسال ميتوانم رأي بدهم ، و اين برايم بيشتر يك اتفاق خنده دار است تا يك موقعيت براي رقم زدن آينده .
درلحظات زيادي ياد حرفهاي آن آقاي دانشجو ميافتم و ازطرفي به نگراني آقا رضا كه ناگفته پيدا بود كه ميخواهد چيزي را بگويد ، ولي چون هيچ وقت عادت ندارد خودش را به بقيه تحميل كند ، به همين به سنده ميكند كه يادآوري كند هرچه پيش بيايد بايد همه مون باهم باشيم.
گرفتاريهاي جاري البته هميشه مانع است كه بتوانم همگام با مسائل روز و موضوعات سياسي پيش بروم . هيچ وقت هم چنين ادعايي نداشته ام ونياز زندگي ام نميديدم كه بايد وارد چنين مسائلي بشوم . چون اين را حق را مربوط به خودم نميدانستم نه حق خود ونه حق خانواده وياحتي اين طيف از محله مان.
ما و سياست ؟ ما وانتخابات ؟ ما ودخالت در تعيين سرنوشت خودمان ؟
اما حالا گويي خيلي چيز ها درذهنم عوض شده است ، شايد بخاطر اين است كه بهرحال بزرگتر شده ام ، خيلي چيزها ياد گرفته ام ... ولي كماكان فرق دوتا چيز را نميفهمم آنچه كه در فراراه زندگي ما ديگران برايمان تصميم ميگيرند و براساس آن به نوعي بالا دست خدا سرنوشت ما را رقم ميزنند و ديگراينكه همه آرزوها و تصاويري كه ما از يك زندگي خوب پيدا ميكنيم، در روند اجتماعي تبديل به سرابهاي دست نيافتني ميشود .
دركنار كار ومشكلات جاري ،كماكان مسائل حاشيه مثل انتخابات ،كه الآن كم كم دارد فضاي مسلط محله ميشود پيش ميآيد.
باز نزديك غروب راه ميافتم بروم سراغ محل و آقا رضا ...
بطرز مرموزي همه جا آرام است . انگاركسي در محل نيست . از اين محل ، اين آرامش بعيد است !
حوصله ندارم به چيزي فكر كنم ، فقط دنبال بقيه هستم. به محل ثابت ميروم . بله عجب ! باز تجمع آقارضا راه افتاده است ! في الواقع اين فرد چگونه انساني است ؟

هيچ ندارد وهمه زمانش را با مردم ميگذراند . و هميشه ميگويد من غير از اين مردم هيچي ندارم .
خودم را به حلقه دوستان آقا رضا ميرسانم ، تلاش ميكنم در نقطه اي كه هم او را ببينم وهم صدايش را بشنوم جايي براي خود پيدا كنم.
باورود بي موقع ام موجي درحلقه ايجاد ميشود ولي كسي اعتراضي نميكند. واين نه بخاطر من ، بلكه بخاطر اين است كه نمي خواهند حرفهاي آقارضا را قطع كنند.
با سر سلامي به آقا رضا ميكنم و او درحالي كه ميخواهد زنجير كلامش را از دست ندهد ، با اشاره جوابم راميدهد ومن مينشينم.
ـ بغل دستي ام ميگويد داستان شاپرك خانم را دارد تعريف ميكند ...
ـ خنده ام گرفت و گفتم چقدر آقا رضا لطيف شده ؟
ـ هيس خنده دار نيست گوش كن ، معلومه يك حرفهايي توش هست .
ـ فهميدم باز اشتباه گرفتم. آخر آدم جدي مثل آقارضا كه حرفهاي بي دليلي نميزند . گوش ميكنم.
ـ شاپرك خانم كه سمبل يك موجود معصوم وبي تجربه است مسير خودش را گم كرده و در يك دالان سياه اسير تاريكي ميشود ، با اين حال از شرايط پيش آمده نميترسد و تلاش ميكند كه خورشيد را پيدا كند .
اين كليت داستان است ، كه آقا رضا با مهارت تمام با درآوردن حالتهاي مختلف از جانوران مختلف كه درمسير شاپرك خانم قرار ميگيرند،كه او را با مسائل مختلف از مسير خودش خارج كنند توضيح ميدهد.
هر جانور سمبل يك شخصيت است . آدم هفت خط ، آدم بيكار ، آدم لومپن ، آدم دروغگو ، ... كه در قالب جانوران موذي سرراه شاپرك خانم قرار ميگيرند .
يكي شهر فرنگ دارد و ميخواهد بگويد كه دنيا و زيبايي هايش فقط يك فيلم است كه درچند ثانيه از دوربين شهر فرنگ عبور ميكند و آدم را خوشحال ميكند ...
اما درطي داستان همه چيز حاكي از اين است كه تلاش كني با اين تاريكي بسازي و اين تاريكي را سهم محتوم سرنوشت خودت بداني . اين همان چيزي است كه شاپرك خانم به آن تن نميدهد.
ما به ازاء همه نامردمي هايي كه موجودات سرراهش ميآموزند شاپرك خانم برعكس براساس طينت ذاتي خودش كه چرخيدن بر دورآتش وسوختن در عشق نور است ، تلاش ميكند با مشكلات اين موجودات همدردي كند و حتي يك جايي از پر هاي زيباي خودش ميگذرد تا هم مشكل جانوري را حل كند و هم بتواند مسيرش را ادامه بدهد...
در اين مسير يكبار شاپرك خانم ،كرم شب تابي را درمسير ميبيند و از نوري كه او ميتاباند به اشتباه ميافتد و فكر ميكند كه به آرزويش رسيده ولي وقتي جلو ميرود تا با اشتياق اين نور را دريابد ، موضوع را ميفهمد، نه ، اين يك جانور ديگر است ، يك حقه باز، كه خواسته بود با نوركاذب، زندگي شاپرك را بدزدد، اما شاپرك ازاين هم افسرده نميشود اگر چه از اينهمه رنگ و ريا خسته ميشود ولي ميداند كه بايد مسير را ادامه بدهد و البته همه اين اتفاقات زير چشمان پر نيرنگ عنكبوت سياهي كه در بالاترين نقطه اين دالان تاريك ، خيمه زده است صورت ميگيرد . او از اين همه تلاش پروانه درحيرت است و چشم ديدن زيبايي ها و اخلاق و مهرباني هاي شاپرك خانم را ندارد وتصميم گرفته است باهر دوز و كلكي شاپرك را ازبين ببرد وبه ميان تارهاي لرزان خود بكشد...
آقا رضا با تسلط خاصي اين داستان را تعريف ميكند و هر از گاهي استكان كوچك خودرا چاي ميكند و نفسي تازه ميكند و ميپرسد بازهم بگم ؟ كه همه بايك صدا فورا” جواب ميدهيم بله ...
واو ادامه ميدهد . راستش من اين داستان راشنيده بودم ولي هيچ وقت به اين عمق به آن نگاه نكرده كرده بودم . براي همين بيش از پيش علاقه مند شدم كه بفهمم آقا رضا ميخواهد از اين داستان چه نتيجه گيري كند ؟
ولي تاهمين جايش هم يك قسمت داستان برايم پررنگ ميشود . و آن شخصيت كاذب كرم شب تاب است كه چگونه ميخواهد با نور جعلي آرزوهاي شاپرك خانم را به بازي بگيرد .
بي اختيار اين موضوع را با مسائل روز كه باآن درگير شده ايم ، موضوع انتخابات ، كانديداها و شعارها ومناظره ها... با اين ها مخلوط ميبينم احساسم اين است كه آقا رضا هم به همين دليل وارد اين داستان شده است .
از اين همه همّت او كه با اين تعداد جوان با انواع واقسام مشكلات وفرهنگ واخلاقيات مختلف اينطوري ميخواهد چيزي را به آنها بياموزد ، تقريبا” هيجان زده ام ، بيشتر شبيه يك كار نشدني است كه در كتابها خوانده بودم . ولي او دارد اين كار را ميكند .
آقا رضا با الهام از داستان شاپرك خانم تلاش كرد به همه بياموزد كه رسيدن به نور ، نور اصيل ، نور خورشيد ، بايد چه مسيري را طي كرد ـ البته آسان نيست ـ بايد بال وپر وزيبايي ات را بدهي ولي دست يافتني است .
ومن بخوبي تأثير اين داستان را درچهره تك تك بچه ها ميديدم .
سكوت مفرط نه ناشي از خستگي و بي حوصلگي از داستان بلكه از تأثير عميق حرفهايي كه همه اين جوانان را به فكر فرو برده بود.
اين حرفها واين داستان را مردي تعريف ميكرد كه خود هيچ نداشت و در اتاق حلبي كه درخرابه كنار محل است ،شب را به سر ميكند . پس هيچ دروغ و دغلي نيست . او ميداند كه چه ميگويد .
دوست داشتم داستان ساعت ها طول ميكشيد و يك فرصت طولاني براي سوال وجواب داشتم ولي بازهم تاريكي شب در راه است ومن هم چندين كار را بايد انجام بدهم .
در مسير بازگشت ، فكر ميكنم ، هرجواني چه خودش بخواهد چه نخواهد خودش يك شاپرك است اين طبيعت او ست بايد به دنبال نور بگردد و بايد تلاش كند و تجربه كند و راه را باز كند.
ازهجوم افكار مختلف ، احساس كلافگي ميكنم . اما اين مهم نيست ، مهم اين است كه براي شاپرك راه باز است .
آقا رضا قول داد كه سر بعضي از چيزهاي اين داستان توضيح بيشتري ميدهد و من فكر ميكنم اگر نوبت برسد اولين سوالم در مورد ”كرم شب تاب” خواهد بود
--------------------------------------
قسمت پنجم: رنگهاي سرنوشت


در شماره قبل درانتها خوانديم :
در مسير بازگشت ، فكر ميكنم ، هرجواني چه خودش بخواهد چه نخواهد يك شاپرك است اين طبيعت او ست بايد به دنبال نور بگردد ،بايد تلاش كند ، تجربه كند و راه را باز كند.
ازهجوم افكار مختلف ، احساس كلافگي ميكنم . اما اين مهم نيست ، مهم اين است كه براي شاپرك راه باز است .
آقا رضا قول داد كه سر بعضي از چيزهاي اين داستان توضيح بيشتري ميدهد و من فكر ميكنم اگر نوبت برسد اولين سوالم در مورد ”كرم شب تاب” خواهد بود .
ادامه داستان :
هيجان انتخابات روزمره شده است . مناظره ها شروع شده و هر كانديدايي رنگي را براي خودش انتخاب كرده است. درهرجايي كه وارد ميشوي خواه ناخواه بحث انتخابات است .
البته نه به اين معني كه كسي ميخواهد شركت كند و يااز اين انتخابات چيزي درست ميشود ، ولي گويي همه دعوت شده اند به يك سرگرمي جمعي ! يك موضوع داغ محلي !
اين ملّّّّّت كه هميشه در”صحنه ” بوده و خون جوانهايش را به پاي حكام مختلف هديه كرده است حالا وارد بازي جديدي شده :بازي انتخابات .
من فَردا” بدبين هستم و با هركس كه حرف ميزنم نظرمشابهي دارد. آخر نميشود كه يك دفعه معجزه كرد . چهارسال پيش قرار بود نفت بيايدسر سفره مان حالا به مسخره ميگيرند وميگويند نفت بو ميده خوب نيست بياد سرسفره ...
هم عصباني هستم وهم به شدت ذهنم درگير اين است كه بايد كاري كرد.بايد از اين همه ادعاهايي كه آقايون ميكنند چيزي را بيرون كشيد.آخر واقعيت فقر ، اعتياد وفحشاء وبيكاري ، گرسنگي ، گراني ، زيادشدن كودكان كار ، گسترش قاچاق مواد مخدروانواع مشكلاتي كه حتي من نميتوانم از آنها حرف بزنم ، بايد كاري كرد ، ديگر نميشود ساكت ماند .
اينها كه سران مملكتي هستند، دارند از دزدي ودغل ودروغ حرف ميزنند . خودشان ازسوء مديريت ايراد ميگيرند، يكي به يكي ديگر اتهام اختلاس ميزند وآن يكي از انفجار و دخالت بي ربط در امور ممالك ديگر توضيح ميده ، حالا كه ما جاي خود داريم.
ماكه خودمان قشر بدبختي هستيم كه نتيجه همه اين كثافت كاريهاست ، پس بايد كاري كرد.
توي خانه خودمان همه نفرات كه امكان رأي دادن دارند ، متفق القول هستند كه دستهايشان را به جوهرمهر انتخابات آلوده نكنند.
باوركنيد من اصلا” با هيچ كس حرفي نزدم اين تصميم هر كس براي خودش بود!
واما درمحل ، عليرغم تبليغات گسترده اي كه بطور خاص در محل ما از طرف آقاي ”دكتراح...” ميشود ، ولي عموما”ميگويند ”مواد بگير ، كار خودت را بكن”. يعني همه ،ما به ازاي بسته هاي مشوّق ابراز احساسات ميكنند. وهيچكس بحث رأي دادن را جدي نميگيرد.
خوب معلوم است كه بايد رفت سراغ آقا رضا و ديد نظر او چيست ؟ اين بار نه فقط از سر علاقه به اينكه آقارضا چه فكري دارد بلكه از بابت اينكه خودم گيج شده ام وواقعا” نميدانم چه كاري درست تر است سراغ او ميروم.
طبق معمول فرصتها كم بوده وخيلي وقت است كه نتوانسته ام صحبتي با او داشته باشم ولي امروز هرطور شده سراغش ميروم .
بساطش به راه است ، و چند نفر دور او ايستاده اند وچند نفر هم با فاصله دور يك جوان ايستاده اند و داغ! بحث ميكنند. چيزي كه از دور توجه ام را جلب ميكند ، يكسري سربند و دست بند وشال سبز است كه آدمها به خودشان بسته اند. با خودم فكر ميكنم خوب كار تبليغات پيش رفته ، اين بچه ها كه ازصبح تاشب به خاطر انواع مشكلات وقت ندارند به چيزي فكر كنند حالا دارند سر موضوع انتخابات بحث ميكنند ... آيا اين نشانه را مثبت تلقي كنم و اينكه بي خيال باشم و بگويم يك نسيم است ميآيد وميرود ... اين هم سوالي است كه بايد نظر آقا رضا راهم بدانم .
آقا رضا بيش ازحد خسته بنظر ميآيد ، ته چهره اش بنظر ميرسد كه از يك بيماري رنج ميكشد، بدون اينكه بخواهم باز به شخصيت اوواينكه زندگي اش را چگونه ميگذراند، ذهنم رامشغول ميكند . بعضي وقتها فكر ميكنم او قطعا” بيش ازهمه ما فقير است ولي هيچ وقت شكايت نميكند ، او ميگويد :شكايت كردن مسئله اي حل نميكند بايد تلاش كرد.
وقتي كنارش ميرسم با احترام احوالپرسي ميكند ، وميگويد چايي بريزم ؟ استقبال ميكنم . دورش كمتر از هربار شلوغ است نه اينكه كسي نباشد بلكه هركس دارد با چند نفر ديگرحرف ميزند و درواقع آقا رضا كه آنجا نشسته بود داشت حرفهاي بقيه را گوش ميكرد. انگار ميخواهد نظر بقيه را خوب گوش كند . اوهم ابهام دارد.
اينبار او سوال ميكند :
ـ چه خبر؟
ـ خبرها زياد است مناظره ها راديديد؟
با پوزخندي ميگويد توي خرابه ما آنتن نميده ؟
خجالت ميكشم ، چون آقا رضا هيچ امكاناتي ندارد ، وسؤالم خنده دار است ولي من مطمئنم كه او هرطور شده اين مشكل را حل كرده است .
بعد توضيح داد يادته كه از كرم شب تاب براتون ميگفتم ، با خوشحالي ميگويم بله يكي از سوالات من اصلا” سر اين كرم شب تاب بود .همينطوري حدس ميزنم كه ميخواستيد يك جوري به ما بفهمانيد كه گول چشمك وچراغهاي اين دوران انتخابات رانخوريم . درست فهميدم ؟
ـ احسنت ، درست قضيه همين جاست . اين موضوع مهميه بايد خوب فهمش كرد ، نبايد جاي خورشيد را با نور چراغ موشي عوضي گرفت. ولي وضعيت حساسي است ونبايد فكر كرد كه كاري نميشود كرد .
ـ خوب خيلي ها ميخواهند شركت كنند وميگويند رنگ سبزي هستيم و خلاصه دلشان خوش است ...
ـ ولي بيشتر آدمها ميگن رأي نميديم اما حالا داره يك ميدان باز ميشه ، بايد رفت توي اين ميدون ، نه بخاطر رأي دادن، به خاطر اينكه بايد توي ميدان بود. ما كه ميدانيم حرف اصلي را ما ميزنيم، پس بايدبرويم حرفمان را بزنيم ، اگر يكي ميگه طرفدار ماست اگر يكي داره ازحق ما دفاع ميزنه اگر يكي ميگه دولت دروغگوست و بايد پاي خواسته هاي ما بياد ، خوب اينها حرف ماست نه حرف ديگري ،پس خودمان ميرويم حرفمان را ميزنيم. مگر حتما” بايد دستمان جوهري بشه ؟ تازه شنيده ام دانشجويان خيلي برنامه ها چيده اند و تا روز انتخابات هرروز جمع ميشوند ويكسري تجمعات دارند كه خواسته هايشان را مطرح ميكنند . اين چند روز من قاطي يكسري هم شدم اغلب حرفشان اين است كه مهم اين است كه در صحنه حاضر باشيم . ميدان را پركنيم .
خيلي ها ميگويند كه كانديداها را هم ما ميتوانيم تحت تأثير خواسته هاي مان بگذاريم. اگر همه مان وارد بشيم درست مثل انقلاب 57 حتما” خيلي چيزها عوض ميشه .
آقا رضا چنان با هيجان صحبت ميكند انگار يك تصوير روشن از روزهاي بعد را جلو رويش دارد.
ـ يك دفعه ميپرسم آقارضا مگر شما انقلاب 57 بوديد ؟
ـ نه مگر به سن من ميآد؟ من اونموقع تازه بدنيا آمده بودم ولي داستانهايش رااز خيلي ها شنيدم ،وخيلي جاها هم خونده ام ... اين اولين بار نيست ، آخرين باره هم نيست ، مردم ايران هميشه خودش سرنوشت خودش را تعيين كرده ، همين ده سال پيش كه تو هنوز خيلي كوچيك بودي ، يعني سال 78 ، تيرماه بود كه نميدوني چه ولوله اي توي دانشگاهها شد چه كشت وكشتاري ... وچقدر بگير وببند،ودولت اينقدر ترسيده بود كه نگو ونپرس ، وحالا بعد از اين همه مدت كه من خيلي وقت بود چنين فضايي نديده بودم، الآن بازدانشجويان همت كرده اند و جالب اينكه اين دفعه تنها نيستند و مردم ، خيلي ازماها هم پشت دانشجوها هستيم واين خودش خيلي خوبه ...
ـ يعني ميگيد كه مهم اين است كه همه مون باهم باشيم كه بشه يك كاري كرد ؟
ـ بله درسته ، خوب ميفهمي ، اگر همه راه بيافتيم وحرفهايمان رابگيم حتما” يك چيزي ميشه ، حداقل بهتر از اين است كه دولت فكر كند با يكسري ، بنگي و شيره اي طرفه و ما حاليمون نيست كه اينها دارند مملكت را به باد ميدن.
ـ خوب برنامه چيه ؟ چطوري ميخواهيم راه بيافتيم ؟ كجا بايد بريم ؟
استپ زدم فهميدم رگبار سوالهايم آقا رضا را گيج كرده ولي بجاي اينكه جواب بي ربطي به من بدهد ميگويدبايد همه اين موضوعات را دنبال كنيم. بايد همه بچه ها را خبر كنيم ، و با حساب وكتاب وارد بشيم. بايد با دانشجويان هم رابطه داشته باشيم، اونها اخبار دستشان است و بهتر ميدانند چه كار بايد كرد ، من اين كارها را ميكنم. شما بچه هاي محل هم بايد هر مدل كاري كه ميشه كرد بكنيد.
 رنگ سبزي ؟
ـ بابا رنگها راول كن ما دنبال رنگ آزادي هستيم . آزادي از اين همه بدبختي . حالا با هررنگي ما را بكشند بيرون . البته اين رنگ را فقط ما ميبينيم و ميشناسيم.
ـ آخه يكسري خيلي غيرتي اند ؟
ـ پس اونها بايد بيشتر زحمت بكشند ، چون اگر اين رنگ سبز ميخواد به كمك ما بياد پس حتما” بيشتر از ما سرش ميشه . خب چه غم، بگذار اونها رنگ خودشان را داشته باشند ، مهم اين است كه خواسته هاي مردم را دنبال كنند.
لحظاتي به فكر فرو ميروم . به حرفهاي آقارضا فكر ميكنم ، اينكه چه كارهايي ميشه كرد ، يعني بايد چند نفر باشيم كه كارخوب پيش بره ، آيا همه ميان ؟
ـ آقارضا بچه كوچه پشتي حدود سي نفر شدند از محله بالا هم ميآيند ، تعدادمان زياد است . اكبر و محمدرضا هم يكسري را جمع كرده اند ...
ـ خيلي خوبه ولي هنوز بايد زيادتر بشيم . همه بايد بيان .
ذوق زده شده ام ، فكر نميكردم اين همه نفر باشيم. ازجديت آقا رضا و نفراتي كه به نوعي به او گزارش كار ميدهند صفا ميكنم ، احساس ميكنم من از بقيه عقب هستم.
با شرمندگي به آقا رضا ميگم من ديگه ميروم مطمئن باشيد ماهم زياد ميشيم .
ـ مطئنم . چون كسي كه بخاطر من نميخواد كاري بكنه، اين ملت كه نان شب نداره بخوره حالا ديگر موقعش است كه ياد بگيره چطوري بايد نون شبش را دربياره .
با خوشحالي برميگردم ، به كارهايي كه بايد بكنم فكر ميكنم . فرصت زياد نيست همه اش دوهفته ديگر وقت داريم . انواع تبليغات وحرفها ، انواع عكس ها و پوسترها ، هيجاناتي فراتر از همه بدبختي هايي كه لحظه مره با آنها درگير بوديم ،وجود همه را پر كرده است.
وقتي براي تغيير سرنوشت تلاش ميكني ، زنده بودن را احساس ميكني ، وقتي اين احساس عمومي ميشه ، آدم احساس ميكند همه زنده شده اند ، روحيه خاصي بين همه بوجود آمده است . انگار آدمها همديگر را بيشتر دوست دارند .
ومن به اين فكرميكنم آيا اين همه را آقا رضا ساخته است ؟ يعني يك نفر ميتواند اين همه تأثير بگذارد ؟ و باز اين سؤال قديمي به ذهنم ميزند آقارضا كيست و ياد روزي ميافتم كه صداي زنگ گاري اش خواب محله را بهم زد
.........................................................................
قسمت ششم : اتحاد


در شماره قبل درانتها خوانديم :
وقتي براي تغيير سرنوشت تلاش ميكني ، زنده بودن را احساس ميكني ، وقتي اين احساس عمومي ميشه ، آدم احساس ميكند همه زنده شده اند ، روحيه خاصي بين همه بوجود آمده است . انگار آدمها همديگر را بيشتر دوست دارند .
ومن به اين فكرميكنم آيا اين همه را آقا رضا ساخته است ؟ يعني يك نفر ميتواند اين همه تأثير بگذارد ؟ و باز اين سؤال قديمي به ذهنم ميزند آقارضا كيست و ياد روزي ميافتم كه صداي زنگ گاري اش خواب محله را بهم زد...
ادامه داستان :
تقسيم كار گسترده اي را انجام داده ايم ،هركس كاري را دنبال ميكند . روزهايي كه بايد به خيابانهاي بالاتر برويم ، براي جمع شدن و برگشتن قرارهايمان را گذاشته ايم .
بايدبگويم كه براي اولين بار درعمرم روزهاي خوبي دارم . همه يك دل ويك زبان شده ايم ، باهم ميريم وباهم برميگرديم ، حرفهايمان يكي است . خواسته هايمان يكي است ، آرزوهايمان يكي است ، وهمين همه را به هم نزديك كرده است . از كدورت هاي فقيرانه ناشي از دردهاي روزمره دور شده ايم . ديگر كسي بيخود به كسي گير نميدهد. انگار همه جا گرد زندگي پاشيده شده است.
به طرز غريبي آقا رضا جوان شده است ! او كه گويي دنبال دير يافته اي است ازهمه فعال تر است ، همه چيز را كنترل ميكند و همه تجاربش را در اختيار همه ميگذارد .
ومن به معمايي كه مدتهاست دنبالش بوده ام ،دست يافته ام ، آقارضا را بيشتر ميشناسم و ميفهمم كه او يك دانشجوي اخراجي از سال 78 است كه فرصتهاي زيادي را درزندگي بخاطر آنچه كه دنبالش بود، از دست داده وحتما” به خاطرهمه عشقي كه رسيدن به آرمان آزاديخواهي اش داشته، اين زندگي را انتخاب كرده است .
او كسي است كه همه چيز خودرا بخاطر چنين روزهايي ترك كرده است . اين حرفي است كه بارها خودش گفته است .
دائم سفارش ميكند : بايد فرصت را از دست ندهيم . همه جانشان به لبشان رسيده ، يا اين انتخابات به مشكلات جواب ميدهد !كه البته از نظر من بعيد است ( ولي بهرحال با خوش خيالانه ترين شكل) ولي ببينيم چي ميشه ؟ويا خودمان بايد تادينش بايستيم وحق مان رابگيريم .
او يك پارچه فعاليت و تلاش است . باهمه صحبت ميكند . توضيح ميدهد، از علت فقر، از علت بيكاري، از علت فساد وفحشاٌء وگراني ودزدي و قاچاق و... همه چيز رابه زبان ساده و با تمام ديده هاي و شنيده هايش دراختيار بقيه ميگذارد و هربار سوال ميكند ، خب فكرمي كنيد مقصر كيست ؟ چرا بعد از انقلاب كه همه ميخواستند بعد ازشاه اوضاع درست بشه چيزي تغيير نكرد ؟
اتفاقات در كنارهم زنجير وار پيش ميرود ، در اين روزها آنچه كه ديگران براي آن تلاش ميكنند اين است كه حتما” تعداد بيشتري براي انتخابات شركت كنند و به صندوق ها رأي بريزند ، ولي آنچه كه ”ما” ميخواهيم وبرايش تلاش ميكنيم اين است كه از فضاي ايجاد شده استفاده كنيم وحالا راهي خيابانهاي شده ايم كه حرفمان را بزنيم . ما به حاكمان ميگوييم مگر بايد حتما” حرفهايمان را ازتوي صندوق بشنويد ؟ مگرمردم كم پاي صندوق رفته اند ؟ الآن وقتشه كه آنهايي كه دراين مناظره ها ادعا ميكنند ، حرفهاي ما را بشنوند وكمي هم به فكر درمان دردهاي ما باشند.
در تجمعات طيف گسترده اي از جوانها با الهام از پيام ها ،ميخواهند با به كارگرفتن رنگ سبز، جنبشي را نام گذاري كنند كه سمبل جواني و رويش و تازگي است و به همين دليل بعضي ها فرمي و بعضي ها به خاطر اين كه به اين موضوع اعتقاد دارند وخلاصه بعضي به خاطر سوء استفاده هاي سياسي ، براي جلب آراي انتخابات براي اين رنگ تلاش ميكنند. يعني هركسي از ظن خويش ، به اين رنگ دل بسته است ، ولي آنچه كه زيباست و همه را دل گرم كرده، رنگ اميد است كه پشت اين تلاشها خوابيده است .همه آنهايي كه به رهاشدن از اين وضعيت اسفناك دل بسته اند عليرغم همه خستگي كه طي روز بخاطر در آوردن همان يك لقمه نان روزانه بر دوش دارند ، بعد ازظهر ها براي آمدن به خيابان وپيوستن به خيل عظيمي كه همه يك خواسته دارند ، تلاش ميكنند.
آخر شبها محله خيلي با صفا است آدمها دسته دسته نشسته اند و از اتفاقات و خبرها واحتمالات صحبت ميكنند . گويي همه مفسر سياسي شده اند . هيچ وقت فكر نميكردم اين قدر اين اهالي از اين مسائل سر دربياورند . انواع واقسام موضوعاتي كه تيتر آنها راهم از مناظرات گرفته اند را به بحث ميگذارند . از داستان جنگ ايران وعراق گرفته تا دزديهاي دولتي ، از كشتار زندانيان دهه 60 گرفته تا انقلاب فرهنگي ، از قتل هاي زنجيره اي گرفته تا داستان هاي راست و دروغ از سران حكومتي كه چه ها كردند وچه برسر مردم آوردند؟
به خودم ميگويم چگونه اينهمه حرف را در دلشان جمع كرده بودندو تابحال صدايشان درنميآمد؟
اين سوالي است كه آقا رضا جوابم را ميدهد :
مردم تا بحال ميترسيدند ، اززندان ، از فضاي ترس ووحشتي كه برجامعه حاكم است. مگر من چه كار كرده بودم يك دانشجوي جوان كه ميتوانستم با ادامه تحصيلاتم براي خودم كسي باشم ، ولي فقط بخاطر يك اعتراض كوچك كه آنهم ازحقوق دانشجويان است ، بي دليل دستگير شدم ، يكسال زندان گذراندم و بعدهم اخراج بعد هم بخاطر پرونده سياسي از همه جا رانده ...
خب چه كسي حاضراست اينقدر دست تو جيبش بكنه كه بياد اين حرفها را بزنه وسروصدايي راه بياندازه و مابه ازاء آينده خودش را از دست بده ؟
البته خيلي ها اين كارها را كرده اند و ميكنند ، خيلي ها كه ما حتي اسمشان را نميدانيم . خيلي ها هم كه همان دهه 60رفتند ...
آقا رضا از زندان هم گفت از هم بندي هايي كه چيزهاي زيادي از آنها ياد گرفته بود ، ميگفت ميدوني زندان براي من فقط درس بود . از در وديوارهايش كه همه شان شاهد هزاران داستان آزادي كشي و عدالت كشي است تا آدمهايي كه مقاومت و”نه گفتن” را به آدم ياد ميدهند. وقتي شكنجه گر ميزنه وتو بجز شعاري كه همه هدفت است به او چيزي نميدهي پيروزي را زير شلاق هاي خشمگينش احساس ميكني و اين همه چيز است .
آقا رضا چنان شيرين از زندان تعريف ميكند كه احساس ميكنم حداقل چند روزي هم شده بروم زندان .
تنها دو روز ديگر به روز انتخابات مانده و همه با دلهره اي شيرين منتظرند كه ببينند بعد از اين همه بازي چه پاسخي خواهند گرفت . اغلب نفرات ميگويند ما كه رأي نميدهيم ولي توي خيابان ميمانيم ببينيم چي ميشه ؟
آقا رضا نفراتي را پيدا كرده است كه امكان موبايل دارند، ميگويد اين تجربه است ، ما سال 78 اگر چند تا دوربين داشتيم كه اوضاع حمله وحشيانه به دانشگاه را فيلمبرداري ميكرديم و به همه نشان ميداديم اوضاع اينطوري نميشد. ميگفت الآن عصر ارتباطات است بايد از همه امكانات استفاده كنيم و صدايمان را به همه برسانيم.
دنيا نبايد فكر كند كه مردم ايران همين كساني هستند كه ميخواهند با قدرت اسلامي يك سلطه جديد جهاني راه بياندازند و دنبال حذف همه هستند. وبقول فلان كانديدا ، هولوكاست را انكار ميكنند هولوكاستي كه هنوز وجدان بشريت از خاطرات آن تحت فشار است .
ما نسل جديدي هستيم ، با حرفهاي جديد ، مابايد ايراني كه حق مان است را داشته باشيم وحقوقي را كه بايد همه داشته باشند ، را ازحلقوم اين حاكمان در بياورند .
جسارت آقا رضا خيلي جاها برايم آنقدربزرگ است كه حتي از شنيدنش هم ترس دارم. ميترسم باز بيان وببرنش زندان .
ما نمي خواهيم آقا رضا دوباره دستگيربشه ...
ولي نبايد به اين چيزها فكر كنم. او ميگويد پيروزي نزديك است واين اطمينان خاطر به من قوت قلب ميدهد.
چرا پيروز نشويم ؟ ما براي پيروزي همه چيز داريم ، مهمترازهمه ، اينكه همه مان يك چيز ميخواهيم وهمه پشت هم هستيم.
تصور روزهاي شاد ، روزهاي بي دردي و روزهايي كه ممكن است اين محله ها را دوباره بسازيم وهركس يك خانه داشته باشد، وحتي اينكه آدمها را بي غم و بالباسهاي مرتب در كوچه ببينم ، دائم گوشه ذهنم ميگذرد ، آيا چنين روزي خواهد آمد؟
امروز ديدم محمود ومحمدرضا پلاكاردهاي بزرگ درست كرده اند ، يك سرميرم پيش شان ميگويند ، چيزي نمانده روزهاي آخر است ، بايد هرطور شده اوضاع را دست بگيريم .
عجب همه ميدانند كه چه كار بايد بكنند وجالب تر ازهمه دوچيز است: همه مصمم هستند و ازچيزي نميترسند.
تصميم و جسارت حضور ... بله اين خودش همه چيز است .
باز ياد حرف آقارضا ميافتم ، وقتي چيزي براي از دست نداري و حرفت حق است پس چرا بايد بترسي ، بايد اين حقانيت را فرياد كرد.
شبها در خانه ما هم غوغايي است هركس يك اتفاق را تعريف ميكند وهمگي با دقت گوش ميكنند وبعد تعبير وتفسير ها شروع ميشه . آقاجان عليرغم همه چيزهايي كه ميداند ،نگران است ، ميگويد شما هنوز بي تجربه هستيد ، به اين راحتي ها هم نيست . من نميگويم كاري نكنيد ولي اين قضيه به اين سادگي ها ختم نميشه اين جماعت حكومت، سي سال است دودستي همه چيز را قبضه كرده اند مگر به اين راحتي ها دل ميكنند؟
و مادرم هم فقط نگران است و دلسوزانه ميگويد امان ازدست اين پليس و انتظامي ، خدا به همه جوونهاي مردم رحم كند ميترسم از روزي كه خون وخونريزي بشود...
به همه اين حرفها فكر ميكنم . به تجارب و جسارت آقا رضا به نصيحت پدر و به نگراني مادر ...
كدام حرف درست تر است ؟ واقعيت هايي كه تا بحال با آن مواجه بودم به من اين را ياد داده است كه دردهاي جامعه بي درمان شده است ، يك فاصله طبقاتي عظيم و يك بحران بزرگ اقتصادي ويك فشار چند ضرب براي تمامي كساني كه مثل ما دستشان به جايي بند نيست. پس چرا بايد ساكت ماند ؟
مگر ما چند بار متولد ميشويم وچندبار زندگي ميكنيم كه بايد همه اين روزها را درتاريكي بگذرانيم.
مگر آن پدر خانواده كه پارسال زير دستگاه مرد ، مگر آن دختر كه خودكشي كرد ويا آن ديگري كه فراري شد ويا سعيد كه معتاد شد و گوشه خيابان فهميديم ايدزي شده ... مگر همه ما حق يك زندگي بهتر نداريم؟
پس چرا از بدو تولد بدبختي را به ارث ميبريم . مگر هزاران بار به اين فكر نكرده بودم چرا پدر ومادرم براي بهتر شدن زندگي ما تلاش نميكنند درحاليكه به چشم ميديدم روزها جان ميكنند و شبها از خستگي نميدانند كي صبح ميشود. پس چرا با خودم تعارف كنم ؟ آيا ميترسم ؟ آيا چيزي براي از دست دادن دارم ؟
نه ـ من هم ميتوانم مثل آقا رضا كاري كنم . هركسي ازما ، همه بچه هاي محل ،همه مون اگر يك كاري بكنيم ، اوضاع درست ميشه ، آقارضا راست ميگه بايد زد به سيم آخر، بايد بيشترين تلاش را كرد ومن اين را دوست دارم .
تصويري از زيبايي هاي زندگيِ بي درد براي همگان ـ مگر اين حرام است ؟ پس بزن بريم



...............................................................................
قسمت هفتم


 
در شماره قبل درانتها خوانديم :
پس چرا از بدو تولد بدبختي را به ارث ميبريم . مگر هزاران بار به اين فكر نكرده بودم چرا پدر ومادرم براي بهتر شدن زندگي ما تلاش نميكنند درحاليكه به چشم ميديدم روزها جان ميكنند و شبها از خستگي نميدانند كِي صبح ميشود. پس چرا با خودم تعارف كنم ؟ آيا ميترسم ؟ آيا چيزي براي از دست دادن دارم ؟
نه ـ من هم ميتوانم مثل آقا رضا كاري كنم . هركسي ازما ، همه بچه هاي محل ،همه مون اگر يك كاري بكنيم ، اوضاع درست ميشه ، آقارضا راست ميگه بايد زد به سيم آخر، بايد بيشترين تلاش را كرد ومن اين را دوست دارم .
تصويري از زيبايي هاي زندگيِ بي درد براي همگان ـ مگر اين حرام است ؟ پس بزن بريم ...
كوچه پس كوچه هاي قيام
قسمت هفتم : خيابان...
سكوت رضا نيست
خشم است وطغيان
و نتيجه يك سكوت طولاني
انقلابي است ويرانگر وطولاني
دوشب است بقول آقا جان همه عهد واعيال رفتيم توي خيابانها .از محله ما همه آمده اند هركس كه دستفروشي و كسب وكار متحرك داشت با خودش راه انداخته بود ، حتي آقا رضا هم بساط خودش را آورده بود، همه تقريبا” باهم ميرفتيم و باهم برميگشتيم .
چه شبهاي خوب وخاطره انگيزي ، بالا شهري ها ، وسط شهريها ! و ما، همه باهم ...
خيلي يك دل ويك رنگ همه شاد وسرحال بوديم ،و بالاتر ازهمه، اميدوار، اميد به تغيير همه را به هيجان آورده بود ، آيا براستي روزجمعه چيزي تغيير خواهد كرد ؟
دانشجويان و فعالان سياسي همه جا بودند هركس كاري ازدستش ميآمد ميكرد.
سرود ميخوانديم ، يك عده دختر وپسر جوان هم از شادي آزادي موقت به دست آمده نميدانستند چه كنند ؟ بقول مادرم خيابان را گذاشته اند سرشان، ولي همه يك طوري بهشون حق ميدهند ميگويند بيچاره ها اينقدر از اينكار ها نكردند دارند تلافي ساليان را ميكنند.
ماهم كارهاي خودمان را ميكرديم ، آقا رضا را دائم بين جمعيت گم ميكردم ودوباره پيدايش ميكردم ، اصلا” حال وهواي خودش را نميداند ، با يك سري آدمها انگار ازقبل آشناست ، يك خورده بحثهاي سياسي ميكنند كه راستش خيلي هم سر در نميآورم ، قاطي نميشوم ، ولي چشمم دنبال بچه هاي خودمان و آقا رضا ست كه اگر لازم بود باهم كاري را انجام بدهيم ، شروع كنيم.
سرودها وشعرهاي انواع واقسام، تكرار چندين باره سرود ياردبستاني و سرودهايي كه بقول آقا رضا مربوط به انقلاب 57 بود. يكسري شان را ياد گرفته بودم وتكرار ميكردم.
خلاصه درخيابان غوغايي است . گويي درخيابان چيزي تغيير خواهد كرد ويا كارواني ازخواهد رسيد و يا...
نميدانم، انگاربالاخره همه چيز در اين خيابان متولد ميشود.
هرآنچه بايد ميكرديم را كرديم و فردا آنهايي كه دوست داشته باشند رأي هم ميدهند ، تبليغات همه طرفه انجام ميشود. ولي رأي من و اهل بيت مان ثابت است ، ما به كسي رأ ي نميدهيم . آقا رضا هم به كسي رأ ي نميدهد . ولي هيچ دليلي ندارد كه ما در خيابان نباشيم. الآن همه خيابان ها ميدان آزادي است ، چرا حداقل در اين لحظات طعم آنرا نچشيم.
تا ببينيم جمعه چه خواهد شد.
شايعات واخبار تقريبا” ديوانه كننده است ، هرلحظه حرف جديدي ميزنند.
فلاني بْرد و فلاني برد ، نه آن يكي بالا آمده نه فلان ساعت اعلام ميشه ... صندوق ها خالي است .
”جنتي ” ميگويد بعداز ظهر شلوغ ميشه چون صبح مردم ميرند حموم !!
آقا رضا چند فحش آبدار نصيبش ميكند .
بابا مگر حاليتون نيست ! فكر ميكنيد همه مثل خودتان خرند ؟ اين ملّت كه توي خيابان هستند نه براي اين و اونه ميخواهند اوضاع را خودشان دست بگيرند،
باز بحث ها شروع ميشه ، مگر همينطوري ميشه چند نفر اوضاع رادست بگيرند؟ بالاخره يك رجُل سياسي نياز است؟ ...
از تكرار بحث ها خسته شده ام التهاب اينكه تا آخر شب چه اتفاقي ميافتد مثل خوره آزارم ميدهد.
براي اولين بار است كه منتظرم” شب” ازراه برسد تاببينيم نتيجه اين انتخابات كشكي چي ميشه . من كه مطمئن هستم ، عنتر از صندوق ميزنه بيرون مگر او تحمل دارد خوشحالي مردم راببينه ؟
شنبه صبح ، حدسمان كاملا” درست بود آراء و تبريكات ...
اي نامردا ، باز كارخودشان را كردند . اين جمله اي ا ست كه آقاجان تكرار ميكند. ميگويم مگر چيز ديگري انتظار داشتيد ؟ نه ولي داشتم فكر ميكردم طرف شايد حاليش شده باشه اين همه مردم ريختند توي خيابون ديگر به خونه هايشان برنميگردند.
از قديم گفته اند كسي كه پاش به خيابان باز بشه ديگر خونه نشين نميشه !
ولي ديگر مثل چند روز پيش نميشه حتما” اوضاع شلوغ ميشه .
من ميگم هرچيزي هم كه بشه براي ما بهتر ازاين وضعيت است . حداقلش اين است كه بعدا” نميگويند يك عده ملّت بي غيرت نشستند و يك عده شپشو هربلايي بود سرشان در آوردند.
حرفهاي آقاجان هميشه به من قوت قلب ميده . مرد ومردونه بايد رفت وسط ميدون . اگر اينجا مملكت ماست پس بايد حق داشته باشيم حرفمان را بزنيم. چقدر منتظر قولهاي دروغ بشيم؟
آقا رضا بچه ها را فرستاده درخونه ها كه بايد همه برويم ، ولي قرار است راهپيمايي سكوت بكنيم .
” سكوتِ چي؟ چيه آقا سي سال سكوت كرديم بسش نيست ؟ مرتيكه خجالت نميكشه پول وخون ملّت را ميكشه بالا و باز ميخواد خرخودش را برونه ....
دل شوره دارم همه عصبي وخارج از كنترل شده اند . گويي يك نفر با لگد همه ساخته هايشان را خراب كرده است .
وقتي با آرزوها وخواسته يك ملت به راحتي يك بازيچه بازي ميشود ، بايد منتظر عواقب زيادي بود . اين ديگر نه تجربه ميخواهد و نه عقل زياد.
هركسي ميفهمد وقتي با اين همه اميد براي يك خواسته تلاش ميكني ولي مابه ازاي آن همه جارميكشند ، تقلب ، تقلب ... پس بايد انتظار داشت يك اتفاق بزرگ در راه باشد.
آقارضا را براي اولين بار ميبينم كه سيگار ميكشد، ميگويد فكر نميكردم اينقدر وقيح باشند . هنوز ما اين آخوندها را خوب نشناختيم . ولي عيب ندارد مردم ديگر همه شون همين را فهميده اند .
ديگر نميشه به اين همه آدم بدبخت وبيكار و مصيبت زده دروغ گفت .
مطمئنم از امشب شروع ميشود.
و ازآن شب شروع شد...
بعداز تاريكي هوا اولين صداهاي الله اكبر در پشت بامها شروع ميشود .
جالب است صداي دختر جواني ” الله اكبر” را ميگويد و بقيه تكرار ميكنند و بعد صداها تكثير ميشود و شعارها اضافه تر ميشود.
هنجره ها داغ شده است. گويي ميخواهند با مسلسل الله اكبر انتقام همه اين نامردي ها را درجا بگيرند .
رو به آسمان و زمين تكبير ميگويند .
آيا شنونده اي هست.
مهم نيست ، مهم اين است كه خودمان صداي همديگر را ميشنويم و بهم جواب ميدهيم .
مهم همين است كه همه مان يك چيز ميخواهيم.
قرارهاي روز بعد گذاشته ميشود.
كانديداهاي حذف شده صحبت ازيك كودتا ميكنند و موجود پليدي كه خود را برنده همه صندوق ها ميداند چنان وقيحانه شروع به عشوه گري سياسي مهوعي ميكند ، كه هر كس ميفهمد كه طرف آنقدر كم دارد نميداند چگونه جبران كند .
اما آقا رضا يك جمله دقيق ميگويد : آنچه كه ميخواستيم انجام شد ، مردم بايد ترسشان از آمدن به خيابان ميريخت ، و ازطرفي بايد ميفهميدندكه ازآخوند جماعت دلسوزي براي ملت در نميآيد .
اين همه حرفي است كه ساليان طول كشيد تا همه بفهمند . 18تير 78 اين فقط ما دانشجويان بوديم كه يكسري نكات را ميگفتيم و آرزوي تغيير داشتيم ، ولي الآن همه تصميم گرفته اند يك چيزي را عوض كنند . واين مهمترين دستاورد است .
فكرميكنم ، اين خيابان چه معجزه ميكند . خيابان را دوست دارم . انگار ميدان رزم ماست . ما كه ميخواهيم حقي را كه بي هيچ منطقي از ما سلب ميشود فرياد كنيم . عاشق خيابان شده ام. آقاجان حق داشت ميگفت كسي كه پايش به خيابان باز بشه ديگه خونه نشين نميشه ...
يك رويارويي بزرگ در پيش است . آدمها اسمهاي مختلف روي آن ميگذارند ، يكي ميگويد تقلب ، يكي ميگويد كودتا ،يكي ميگويد رأي ما چي شد ؟
وهمه اين ها البته تبديل به يك صداي محكم شده است . بي ترديد روزهاي مهمي در پيش است

..........................................................
قسمت هشتم :به كدامين گناه



در شماره قبل درانتها خوانديم :
فكرميكنم ، اين خيابان چه معجزه ميكند . خيابان را دوست دارم . انگار ميدان رزم ماست . ما كه ميخواهيم حقي را كه بي هيچ منطقي از ما سلب ميشود فرياد كنيم . عاشق خيابان شده ام. آقاجان حق داشت ميگفت كسي كه پايش به خيابان باز بشه ديگه خونه نشين نميشه ...
اينك ادامه داستان :
يك رويارويي بزرگ در پيش است . آدمها اسمهاي مختلف روي آن ميگذارند ، يكي ميگويد تقلب ، يكي ميگويد كودتا ،يكي ميگويد رأي ما چي شد ؟
وهمه اين ها البته تبديل به يك صداي محكم شده است . بي ترديد روزهاي مهمي در پيش است .
وقتي كبوتران آزادي در مسير پروازشان ،خونين بال به زمين ميافتند، كركسان براي دريدن لاشه هايشان با رقص كريه خونخوارگي، بر فراز آنها حلقه ميزنند و هريك در طمع طعمه اي بيشتر به سمت زمين هجوم ميبرند.
اما اين خونخواران در نمي يابند كه اين” زمين” هيچ گاه جايي براي آنها نخواهد بود چرا كه هزاران پرنده آزادي ، در ميان شاخه هاي درختان سبز اميد دركمين آنها هستند .
ميگويند زمين و كائنات در 7 شبانه روز ، آفريده شده است كه البته من هيچ از آن نميدانم.
اما خود به چشم ديدم درهفت شبانه روز ، ميهن عزيزم دچار چنان تحولي شد كه هيچ وقت نميتوانستم تصور كنم . من باتمام وجود ديدم چگونه در هر لحظه هزاران اتفاق ميافتد و چنان تحولي ايجاد ميشود كه با اينكه دربطن آن حضور داري ولي هرگز براحتي نخواهي فهميد كه اين شرايط چگونه رقم ميخورد.
ابعاد زمان را گاها” نميتوان در عرض و طول مادي، بازكرد،تا مشخص شود ،در اين ابعاد، چه كارها كه ميتواند انجام شود وچه اتفاقاتي ممكن است پيش بيايد.
داستاني كه با ورود يك غريبه به محل ما آغاز شده بود ، درادامه تبديل شد به صفحه اي از خاطرات حماسي تاريخ اين ميهن . حماسه هاي بي نام . وانسانهاي بي نام تر. كه در مسير ساختن سرزمينشان از زندگي عبور ميكنند و با پرچم مرگ خود، نويد آينده راميدهند.
فصل جديدي آغاز ميشود ، و فصل آغاز يك پايان.
فصل گل كردن خورشيد . از قيام سرخِ خرداد.
آسمان غرق ستاره شد. بوي باروت وحماسه . بوي انقلاب تازه . كي ميتونه جز من وتو طرح تازه اي بسازه ؟
اين حرفها را با ساده ترين كلمات آقارضا در مدت حضورش در محل، به تك تك ما آموخت .
وحال هرروز، از روزي كه دروغ بزرگ به مردمي اميدوار گفته شد ،ما به خيابان ميرويم . در آغاز، كساني دنبال رأي هايشان ميگردند ، آنهايي كه شكوه حضور خودرا به رخ حاكمان كشيده بودند،مشروط براينكه رأي هاي خود را دريابند.
اما نه، كركسان درحسادت شادي گذراي مردم كوچه وخيابان ،هم دروغ گفتند وهم خائنانه به جان ومال اين مردم يورش بردند .
آقا رضا را بعد از شب اول در محل ميبينم ، ميگويد :
من كه ميميرم چرا با عشق وايمان نَميرم ؟
چرا براي سرزمينم ا يران نَميرم؟
هروجودي دير وزود، اي ميهنم ، ميرَد ولي من با” تو” پيمان بسته ام...
اشك من و چندتا ديگر از بچه ها در ميآد ، چون خيلي محكم ميگفت. انگار داشت از توي يك چيزي آينده را ميخواند و تصوير ميكرد، وهمه ماهم نسبت به اين همه اراده و جسارت، ايمان داشته و درلحظات هم در باور كلماتش تحت تأثير قرار گرفته بوديم.
آخر اين چند روز خودمان هم در خيابان بوديم . جنگ را به چشم ديديم . خشونت ضد انساني ، و كينه به آزادي نميدانم چه ملغمه اي بود واز چه عقده اي نشأت ميگرفت ولي هرچه بود حيواني محض بود . و باورش براي همه مان تلخ ، ايراني برعليه ايراني .
باتوم وگازاشك آور ، ضرب وشتم بيرحمانه ،بر عليه دستان خالي و برروي همگان ، پيرزن و پيرمرد ...
از صبح تاشب آشفته بازاري است ، اما زيبايي هاي بسياري دارد. عزم جزم . اراده ها . زناني كه زنجير هاي تاريخي اسارت را ازهم گسسته اند وبه پشتيباني مردان ميآيند .
كدورت هاي ناشي از همه بدبختي ها بين مردمي كه آمده بودند حق شان را فرياد كنند از ميان رفته بود ، همه باهم ، با فريادهاي رسا و با مشت هاي گره كرده و با عزمي آهنين .
همه آمده بوديم برعليه ديكتاتوري كه حال چهره منحوسش را هرچه بيشتر نمايان ميكرد.
باهر ضربه و باهرشليك بيشتر در مي يافتي كه آنچه كه اين ساليان زير آن سرخم كرده بودي ، آن مترسك سياه ، يك موجود وحشي توخالي است ،كه فقط تو را ميترساند و حالا نوبت ماست كه نقاب از چهره اش بركشيم.
آقارضا سفارشات روزانه اش را كرد: او مثل يك فرمانده كار كشته همه را سازماندهي ميكرد :
تيم فلاني و فلاني بروند آنجا ، اين تيم كه موبايل دارد برود آنجا . اين تيم كه موتور دارد از اين مسير برود كه اگر خبري بود سريع برساند ،فلاني فيلم هايي كه بچه ها گرفتند به خانه خانم فلاني برساند كه ارسال كند . همه حواسشان باشد . گول لباس شخصي ها را نخوريد. قبل ازهمه چيز تلاش كنيد با بچه هاي خودمان باشيد ولي بقيه نفرات هم تو خيابون ،معلوم ميشه كه با ما هستند يا مزدورند ...
فكر كنم آقارضا اين چند روزه اصلا” غذا نخورده چون رنگ به صورت ندارد . محل خواب وزندگي اش هم كه نميشه رفت حداقل يك چيزي براي خوردن برايش گذاشت.
اما يك اتفاق جالب ، مادر محمد ريزه يكي از بچه ها ي محل يك دفعه از را ه ميرسه يك قابلمه دستشه ، فكر كردم ميخواهد عبور كند ولي ايستاد و قابلمه را داد دست آقا رضا، گفت ميشيني اينرا ميخوري ، يك كمي هم به بچه ها تعارف كن ، ولي همه اش مال خودته ، امروز خودم توي خيابون ديدم نا نداشتي راه بري !
آقارضا گفت مگر شما هم آمده بوديد ؟
معلوم است ، كه آمده بودم ، مگر قرارِ تو وممد واين بچه هاي جوون بريد جونتون را بديد؟ مگر ما مرديم ؟
آقا رضا با شعف ميگويد ، والله مادر نميدونم از خوشحالي چي بگم فقط اينرا ميگويم :
هان ، بي گمان /كاخ ستم ويران شود /زير پاي انقلاب
مادر ممد ، ميخندد وميگويد هرچي شما بگيد ، والله كه قدم شما براي اين محل خوب بود ، هم بچه هامون معقول شدند و هم خودمان يك چيزي يادگرفتيم. انشاء الله حرفهاي شما درست در ميآد، من ديگه ميرم ...
آقا رضا خيره شده است ، با خود حرف ميزند ، چقدر زيباست ، وقتي همه ميدانند چه چيز را ميخواهند . راستي چطوري اين اتفاق افتاد ؟ انگار همه چيز يك دفعه عوض شد...
ما كه دور آقا رضا ايستاده ايم ميپرسيم . كه اگر شليك زميني بشه خيلي خطرناكه .
ناصر بدون خجالت ميگويد من از مردن ميترسم. اونهم با گلوله !
آقا رضا ميگويد به اين چيزها فكر نكنيد. به آن كارهايي كه بايد بكنيم فكر كنيد. اگر هر اتفاقي قرار باشه بيفته ميافته . ولي ما بايد هشيار باشيم.
امروز كلي مجروح داشتيم. يكسري خواهرانمان را اصلا” دزديدند . بي شرفها به هيچكس رحم نميكردند . مجروح ها را ازبيمارستان ميدزديدند و ميبردند اوين .
هرچه موبايل به دست بود ميگرفتند .
ولي همه اخبارهاي خارجي از ايران و تقلب انتخابات حرف ميزند .
آقاي موسوي وكروبي هم كوتاه نيامدند .
خدا كند اينها كوتاه نيايند.
تاديروقت در كوچه هستيم . كلي تراكت وا لزامات موردنياز را آماده كرده ايم . الزامات محدود ،تنها براي پوشاندن صورتهايمان و محفوظ ماندن از گاز فلفل ...
امروز سي خرداد است. چه ولوله اي است ؟ تهران پشت و رو شده است ، همه درهمه جا حضور دارند وهمه فريادهاي رساي آزادي سر ميدهند ...
لاله گون سازد وطن را
نينواي انقلاب
از شراره ها ،شد شعله ور آسمان
نيست غير از خون پاكان
خون بهار انقلاب
كشتارگسترده اي صورت گرفت .
دختر جواني به اسم ندا در خيابان با شليك مستقيم گلوله به شهادت رسيد.
مردم درجا اسم خيابان اميرآباد را به اسم ندا عوض ميكنند.
خيلي جاها شهيد داديم .
همه مان زخمي شده و درد داريم. چند تا از بچه ها دستگير شده اند . واصلا”خبر نداريم كجا بردنشان .
اما هيچ كس خسته ونا اميد نيست . قرار هاي روزهاي بعد براي مناسبتهاي بعدي گذاشته ميشود ، ولي انگار خيلي شهيد داده ايم .
با دل شوره عجيبي همراه با اهالي خانه كه تلاش كرده بوديم همديگر را گم نكنيم ،به محل بر ميگرديم . هر كس يك جايش را گرفته ، مادر هنوز از گاز اشك آور سرفه ميكند وهمراه هرسرفه يك نفرين .
آقاجان لنگان را ه ميرود ، و بلند بلند ميگويد خدا لعنتتان كند با اين اسلامتان..
ومن بي صبرانه منتظرم بقيه بچه هاي محل را ببينم . قرارمان بود آخرشب همه يك جا جمع شويم تا برنامه روزهاي بعدي را بريزيم.
همه ايستاده اند هركس داستان روزخودش را تعريف ميكند . ولي هنوز از آقارضا خبري نيست .
تقريبا” همه ماتم گرفته ايم. چرا آقا رضا دير كرده ؟
محمود با موتورش ميرسد. لباس هايش خوني است و صورتش داغون و موهايش آشفته . پياده ميشود .
كنار ما ميايستد . بغض كرده است . منتظريم چيزي بگويد چون ميدانيم او تنها كسي است كه ممكن است از آقا رضا خبري داشته باشد.
محمود لبخندي ميزند . يك كم آرام ميشويم.
ميگويد روز خوبي بود نه ؟
همه با خوشحالي و به اميد اينكه مشكلي پيش نيامده باشد ، تقريبا بصورت يك كُر دست جمعي جواب ميدهيم آره خيلي خوش گذشت ولي روزهاي ديگر بهتر خواهد شد.
محمود ميگويد خب برنامه فردا را بريزيم؟
ـ آره منتظريم آقا رضا بيايد .
ـ آقا رضا امشب نميآيد
ـ چرا ؟ دستگير شد ؟
ـ نه !
همه با صداي لرزان : پس چي:
آقا رضا شهيد شد ...
مثل ” ندا” مثل خيلي هاي ديگر، اما آنها نمردند اين رژيمه كه مرده ...
بهت وفشار ناشي از شنيدن اين خبر همه را تسخير كرده است . يعني چي ؟ مگر ميشه آقارضا ديگه نباشه ؟
محمود ميگه : گفتم كه آقارضا نمرده اين رژيمه كه مرده .
حسن ادامه ميده ، آره اين رژيمه كه مرده چون از امروز همه ما يك رضاييم ...
خوش بحال آقا رضا ، زودتر رفت . ولي خدا وكيلي كارش را كرد ، اينقدر به ما چيز ياد داد كه ميتوانيم با اين همه چيز ،يك دنيايي را تسخير كنيم.
با اينكه همه مان اشك ميريزيم ولي هيچكس لرزان نيست ، همه باقدرت حرف ميزنند . قدرتي كه ازخاطرات و عهد وپيمانهاي آقا رضا ياد گرفته اند.
اسم اين محله از فردا ميشه محله آقا رضا ...
چند تا محله ديگر هم كه از قبل آقا رضا آنجا بوده همين كار را كردند .
اينطوري آقا رضا زنده است . همه جا حضور دارد وبا حضور خودش به ما ميگه بايد براي آزادي اين ميهن ازهمه چيزمان بگذريم.
شرف وعزت وآبرو وناموس و ايراني بودن وبه فحشا و فساد كشيده نشدن ،فقط به تلاش خودمان بستگي دارد ،
جاي آقا رضا را ما پر ميكنيم. با همه آرزوها و وهمه تلاشهايمان .
بي اختيار همه كنار هم ميايستيم و يك سرود كه آقا رضا بهمان ياد داده بود را ميخوانيم :
اي ايران اي مرز پرگهر ... درراه تو كي ارزشي دارد اين جان ما .... پاينده باد خاك ايران ما
صبا صبحي ـ خرداد 89 ـ با اتكاء به خاطرات خرداد
88


...........................................................................
 قسمت نهم : آغاز ِ پايان ... ـ رويا يا واقعيت ؟



در شماره قبل درانتها خوانديم :
اينطوري آقا رضا زنده است . همه جا حضور دارد وبا حضور خودش به ما ميگه بايد براي آزادي اين ميهن ازهمه چيزمان بگذريم.
شرف وعزت وآبرو وناموس و ايراني بودن وبه فحشا و فساد كشيده نشدن ،فقط به تلاش خودمان بستگي دارد ،
جاي آقا رضا را ما پر ميكنيم. با همه آرزوها و وهمه تلاشهايمان .
بي اختيار همه كنار هم ميايستيم و يك سرود كه آقا رضا بهمان ياد داده بود را ميخوانيم :
اي ايران اي مرز پرگهر ... درراه تو كي ارزشي دارد اين جان ما .... پاينده باد خاك ايران ما
اينك ادامه داستان :
هيچ وقت فكر نميكردم چيزهايي را كه ياد ميگيريم در طول زمان موجب تغييرمان ميشود.
بعضي وقتها وقتي كوچك بودم ، زماني كه بايد به مدرسه ميرفتم ، ازاينكه به جاي بازي توي كوچه مجبور باشم بروم مدرسه و منظم درس بخوانم بدم ميآمد . من عاشق كوچه بودم ، چون همه دوستانم وهمه علائقم و همه آموخته هايم ازكوچه بود ، نميخواستم كوچه را از دست بدهم. آنوقت مادرم با مهرباني خاصي ميگفت : مادرجون آدم بايدسواد ياد بگيرد تا يك كاره اي باشد توكه نميخواهي مثل من وبابات بشي. بعد خاطراتي از گذشته تعريف ميكرد و ميگفت قديما ميگفتند ، بي سواد كوراست . وما ميخنديديم ، ولي بعد وقتي بزرگ شدم ديدم خيلي كارها را بخاطر اينكه سوادم كم است نميتوانم انجام بدهم تا مسائل ومشكلاتمان را حل كنم فهميدم حرف درستي بوده ...
ياد اين حرف مادرم كه ميافتم ، فكرميكنم چه حرف واقع بينانه اي بوده و الآن هم در مورد ما و آنچيز ها كه آموختيم و بكار ميگيريم و دستآوردهايي كه برايمان دارد فكر ميكنم.
به همه اتفاقات يكسال گذشته و همه كارهايي كه كرديم و هنوز ادامه دارد،نگاه ميكنم ، هميشه اينرا گفته ام كه احساسم اين است كه هميشه عقب تر از زمان و اتفاقاتي كه در هر لحظه ميافتد قرار دارم . ولي چيزهايي هست كه با اينكه اسم وياشايد تعريف مشخصي ندارند ويا من آنها را نميدانم، به آدم انگيزه ميدهد ، كه مسير را ادامه دهيم.
يكي از زيباترين روزهاي سالي كه طي كرديم ومن برايتان تعريف ميكنم ، اتفاق جالبي بود كه برايمان پيش آمد.
بعد از شب پرالتهابي كه خبر شهادت آقا رضا را شنيديم ، با اينكه همه كلافه بوديم ولي به جرأت ميتوانم بگويم ، از صبح روز بعد با آدمهاي جديدي مواجه شدم ، انسانهايي كه بخاطر آموزشهايي كه از آقا رضا گرفته بودند ، تغيير شخصيت داده بودند . جدّي شده بودند .
همه ما دراين مدت چيزهايي را با تمام وجود لمس كرديم .
ما هميشه فقير بوديم و لي نميدانستيم علت فقرمان چيست . مشكل گراني ؛ مشكل بيكاري ، مشكل تحقير اجتماعي ... انواع مشكلات، بخاطر اينكه اصلا” در اين محلّات و بقول خودمان، جنوب شهري بودن ،داشتيم و داريم، اينكه مجبور باشيم به خاطر فقر اقتصادي زير بار فقر فرهنگي هم برويم ، ودررواج لومپنيسمي كه خاص ا ين حكومت است به راحتي به انحراف كشيده شويم ، همه همه اين مسائل آزاردهنده همواره با ما بود، ولي درهمين فاصله كوتاه باشرايط همه جانبه اي كه ايجاد شد،و با حضور مشخص آقا رضا ، خب خيلي چيزها را فهميديم .
واين درك وفهم خاص فرد من نبود و همه بچه هاي محل تحت چنين شرايطي قرار گرفتيم . خيلي ها شجاع تر و جلوتر وخيلي هم بي اعتماد و با احتياط تر. ولي صحنه براي همه مان واقعيت هايي را آشكار ميكرد كه يا بايد همراه با آن پيش ميآمديم و يا از آن عقب ميمانديم و تسليم ميشديم.
چيزي كه آقا رضا به ما ياد داده بود كه اين كه بايك گاري ودوره گردي و پست ترين شغل اجتماعي هم ميتواني براي انسانيت خودت بجنگي . مهم اين است كه انسانيت خودت را فراموش نكرده باشي ويا نگذاري حاكميت با تحقير و تهديد تورا پس براند.
در اين مدت همه اين روند نمود مادّي اجتماعي پيدا كرد. و ما علاوه بركوچه ها ومحله هاي خودمان با آدمهايي آشنا شديم كه با هم همدرد بوديم.
ديگر الآن ” درد” مختص ما نيست . همه با آن درگيرند از دانشجو و دكتر ومهندس گرفته تازنان خانه دار و آدمهايي كه هيچ وقت سروكاري با مسائل بيرون خانه نداشته اند.
درچنين اوضاعي محله ما شانس اين را داشت كه اسم آقا رضا رابخود بگيرد و ازجنس او براي هويت خودش وبراي مردمش تلاش كند.
بعد از آن شب و بعد از آقا رضا ، بطور خودجوش محمود كه هم به لحاظ سني واز همه جهات برهمه ما ارجح بود ، و هميشه بقولي مترجم حرفهاي آقا رضا براي ما بود ، جاي آقا رضا راپر كرد.
كار بازادامه داشت . هرشب سر ساعت مشخص جمع ميشديم و محمود ضمن دادن اخبار ، براي هركدام كاري را كه ميتوانستيم انجام بدهيم مشخص ميكرد. هدف يك چيز بود اين راه كه آغاز شده است ، سرانجامش با شهيد شدن يك يادونفر تعيين نميشود.مابايد به خواسته هايمان برسيم.
اوايل تيرماه درگرماگرم هوا كه داشتيم براي 18 تير آماده ميشديم و كار اصلي مان هم اين بود كه به كمك دانشجويان برويم ، اتفاق خيلي جالبي پيش آمد.
همه در گودي كه هميشه مي نشستيم و كارمان را راه ميانداختيم، نشسته بوديم . هوا گرگ وميش بود و تاريكي داشت مسلط ميشد. چند روزي بود يكسري آدم هاي مشكوك موي دماغمان ميشدند و ژست بچه بسيجي در ميآوردند ، براي همين ماهم چند نفر را مشخص كرده بوديم هواي اين آنتن زنگي را داشته باشند ( ما اسمشان راگذاشته بوديم آنتن هاي زنگ زده يعني اينقدر كه بيغ هستند آنتنشان هيچي را نميگيره ) ما ميدانستيم خيلي ازآنها بخاطر پول وارد اين كار ها شده اند ، چون خيلي شان را ميشناختيم. خيلي هاشون هم موادي بودند وچون كم ميآوردند براي حل مشكل جاري ! مجبور ميشدند زدو بند كنند . نميدانستم ازشان متنفر باشم يا نه ؟ ولي بهرحال الآن زاغ سياه مارا چوب ميزدند وما بايد هشيار ميبوديم. داشتم ميگفتم توي گودي نشسته بوديم كه ديديم يك سايه لنگان به سمت ما ميآيد . هرچي فكر كرديم كي ممكنه باشه هيچكس تشخيص نميداد بچه هاي هشيار هم كه بايد هواي ما را ميداشتند قاطي كرده بودند كه طرف كيه كه همينطوري بي كله ولنگان نزديك گودي ميشه . هركس باشه كسي است كه ما را ميشناسه ميدونه كه ما اين ساعت جمع ميشويم. تنها هم هست از قد وهيكلش هم برنميآمد كه زوري براي خالي كردن داشته باشد ، پس بايد منتظر ميشديم نزديك بشه .
وقتي نفر نزديك ميشد با سناريو قبلي آماده شديم كه شروع كنيم به جوك تعريف كردن كه طرف فكر كند تجمع محله اي است ، حسن با لهجه تركي يك جوك را شروع كرد ، كه يكدفعه يكي ازبچه هاپريد هوا ويك داد بلند زد ، بعد نفر بعدي ، بالاخره همه باهم شروع كرديم دادزدن ، داستان اين بود كه نفر لنگ كسي نبود به جز آقا رضا ...
كي باورش ميشد آقارضاست ؟ همه صدبار لمسش كرديم . هيچ كس نميفهميد داستان چيه ؟ پس قضيه شهادت چي بود ؟
انگار تازه يادمان آمد كه ما كه اصلا” براي آقا رضا تشييع جنازه اي نگرفته بوديم وفقط فكر ميكرديم كه شهيد شده و برايمان مسجل بود كه لابد چون كس وكاري را ندارد توي بگير و ببندهاي يك جوري سر به نيستش كرده اند ...
ولي الآن يك مو جود حي و حاضر به اسم آقا رضا جلوي ما ايستاده بود. جالب بود كه همه مان مثل شبي كه خبر شهادتش را شنيده بوديم براي آمدنش هم اشك ميريختيم و نميدانستيم چه واكنشي نشان بدهيم.
فضا را خود آقارضا شكست . گفت بچه ها زياد هم اشتباه نكرده بوديد كم مانده بود كه الآن از آسمان نگاهتان كنم و بگويم عجب بچه محل هاي خوبي دارم همه دارند كارشان را ميكنند، ولي قسمت نشد، يعني فكر كنم ا ين دفعه هم بدجوري شانس آوردم كه از دستشان در رفتم .
با اشتياق دنبال اين بوديم كه آقا رضا داستانش رابرايمان تعريف كند . ولي آقا رضا مثل هميشه روي ما را كم كرد وگفت اگر فكر ميكنيد من الآن آمدم داستان تعريف كنم اشتباه ميكنيد. من آمدم كه زودتر خودمان رابراي 18 تير آماده كنيم.
الآن اول شما بگوييد چه كارها كرده ايد وبرنامه چيست ؟ بعد من سرفرصت همه چيز را براتون تعريف ميكنم. آنهم براي اينكه بايد همه اين موارد را تجربه كنيد و الا خيلي هم داستانش قشنگ نيست !
محمود توضيحات را ميدهد: ما تيم بندي كرديم براي 18 تير چون احتمال اين است كه دانشگاه ها راببندند ونگذارند ما وارد شويم از قبل ما هر گروه مان جلوي يك دانشگاه جمع ميشويم . به بچه هاي دانشجوي هر دانشگاه هم خبر داده ايم . آنها يكسري شعار ها را آماده كردند و گفتند براي روز موعود ميآورند . موضوع فيلم وموبايل و هم خودشان حل ميكنند ، يعني چون ميدانند ما نداريم خودشان گفتند حل ميكنند.
آقارضا : يعني فقط ما بايد تشريف ببريم در آنجا حضور داشته باشيم .
ـ مگر كار ديگري هم داريم .
ـ اين يعني همه اش .
ـ از بسيجي بپرسي ميگن اين يكي نبود همه چيز حل بود.
آقارضا : خوبه خيلي روخودتون حساب باز كرديد .
ـ حالا كه شما زنده از آن دنيا برگشتيد خيالمون بيشترراحت شد كه بليط دوطرفه هم داره ! اينطوري ترسمون هم ريخت ...
آقارضا : خوشحالم كه اينقدر سر حال هستيد ، بايد بيشتر ازاين احساس قدرت كنيم. مگر ما غير خودمون چي داريم. حالا برايتان تعريف ميكنند كه اين آشغالها و باتوم به دستها بيشتر ازهركسي از بچه هاي جنوب شهر ميترسند . ميگن اونها بي كله اند چيزي ندارند از دست بدن ، اينقدرهم جون كندن حسابي قوي شده اند ... يعني كه بچه ها خودتان را دست كم نگيريد . طرف حساب اصلي آقايون ،ماهستيم .
محمود ميگويد آقا رضا اگر موافق باشيد با توجه به اين موي دماغ ها كه تو محل زياد شده اند وتردد دارند وآنتن زنگي ها زودتر تعطيل كنيم ، هركس هم هواي خودش ونفرات همراهش را داشته باشد. هيچكس نبايد ازاين نامردهابخوره .
آقا رضا كه از حواس جمعي محمود صفا كرده ميگويد . راست ميگه زودتر برويد به كارهايتان برسيد.
من هم با جعفر وحسن راه ميافتيم. هيچكدام باهم حرف نميزنيم ، من كه دارم توي ذهنم دنبال جواب سوال خودم ميگردم كه چطوري آقا رضا زنده مونده ؟ازقيافه اش معلوم بود داغونش كردن.
نميدانم جعفر وحسن به چي فكر ميكنم و دوست ندارم كلاف ذهنم را باز كنم. كم كم ازهم جداميشويم و من به خانه ميرسم. يادم ميآيد براي اهل خانه خبر خوش سلامتي آقا رضا را دارم . ازاينكه الآن آنها هم خوشحال ميشوند ، راضي هستم. و فكر ميكنم چطوري بگم كسي شوك نشه .
راستش به اين فكر ميكنم خبر هاي خوب وبد ،هرچند كه درشكل خبرهستند و مربوط به ديگران، ابعاد تأثيرشان به اندازه موضوعي است كه راجع به آن صحبت ميكني . و به اين باور ميرسم كه در اين مدت با ارزش ترين چيز، براي محل ما وجود آقارضا بوده . از رضايت و شادي اين خبر خودم باز لبريز ميشوم .
باز آقا رضا و اينبار با دست پر تر . ميگفت روي آنها را كم كرده . برايم مهم است چگونه ميتوان بدهان گرگ رفت وبرگشت ، پس كاري است شدني . اشتياق امتحان اين موضوع قلبم را پر ميكند.
وارد خانه ميشوم ، بلند ميگويم ، يك خبر خوب دارم به شرطي كه بهم يك جايزه خوب بدهيد...
جايزه خوب را گرفتم ، همه از خوشحالي شروع كردن به رقصيدن ، فكرنميكردم آنها حتي بيشتر ازمن خوشحال شوند.
آقا جان گفت ، اين را بايد به فال نيك گرفت

............................................................................
قسمت دهم : نترسيد نترسيد ماهمه باهم هستيم


در شماره قبل درانتها خوانديم :
راستش به اين فكر ميكنم خبر هاي خوب وبد ،هرچند كه درشكل خبرهستند و مربوط به ديگران، ابعاد تأثيرشان به اندازه موضوعي است كه راجع به آن صحبت ميكني . و به اين باور ميرسم كه در اين مدت با ارزش ترين چيز، براي محل ما وجود آقارضا بوده . از رضايت و شادي اين خبر خودم باز لبريز ميشوم .
باز آقا رضا و اينبار با دست پر تر . ميگفت روي آنها را كم كرده . برايم مهم است چگونه ميتوان بدهان گرگ رفت وبرگشت ، پس كاري است شدني . اشتياق امتحان اين موضوع قلبم را پر ميكند.
وارد خانه ميشوم ، بلند ميگويم ، يك خبر خوب دارم به شرطي كه بهم يك جايزه خوب بدهيد...
جايزه خوب را گرفتم ، همه از خوشحالي شروع كردن به رقصيدن ، فكرنميكردم آنها حتي بيشتر ازمن خوشحال شوند.
آقا جان گفت ، اين را بايد به فال نيك گرفت...
اينك ادامه داستان :
تمام خيابانها مملو ازنيروهاي انتظامي و مأمورين آماده است . ماشين ها وموتورها و يك سري ون ها وماشينهاي قفس دار ..خلاصه به جرأت ميشه گفت قدم به قدم نيرو چيده شده است .
آقاجان كه كنارمن راه ميآيد ميگويد، حتي حكومت نظامي زمان انقلاب هم اين شكلي نبود. تازه قيافه سربازهايش يك طوري بود كه ميشد نگاهشون كرد ولي ا ينها اگرهم نقاب نداشته باشند قيافه هاشون به اندازه كافي زشت است كه بهتر است نگاهشون نكني ...
خنده ام ميگيرد ،آقاجان باهمه تجاربي كه دارد ولي هميشه يك نوع سرزندگي دارد كه اجبارات و موجودات دنياي وحشي را به مضحكه ميگيرد. من از اين ويژگي او خوشم ميآيد . اين يك قدرت است . يك نوع شجاعت و جسارت ناشي ا ز شناخت مكفي از طرف مقابل...
من يكسري شعارها را ازيكي بچه هاي دانشجو گرفته ام. همينطوري آنهارا مرور ميكنم . سومين شعار با توضيحات به دلم مي نشيند. دوست دانشجو برايم نوشته است : امروز حتما” حمله وهجوم وحشيانه زياد خواهد بود ، خب آدمها هم ميترسند و متفرق ميشوند ، واين باعث ميشه يكسري آدمها تنها يك گوشه گير مأموران بيافتند و يا دستگير بشوند براي همين به محض اينكه با هجوم موتور سوارها و يا حمله لباس شخصي ها مواجه شديد براي اينكه مردم پراكنده نشوند همه باهم اين شعار را بدهيد تاهمه قوت قلب بگيرند و پراكنده نشوند . چون با اينكه ما هيچي توي دستمان نداريم ولي اين جماعت وحشي به شدت از حضور جمعي ما ميترسد و براي اينكه گير ما نيافتندخودشان عقب نشيني ميكنند. بعد آخر اين توضيحات نوشته است ، همه باهم شعار بدهيد : نترسيد نترسيد ماهمه باهم هستيم .
خيلي خوشم آمده بود چندبار تودلم تكرار كردم . اين شعار همه چيز دارد.هم واقع بيني كه بالاخره آدمهاي دست خالي ميترسند ماكه سپاه ولشكر نداريم ما آدمهايي هستيم كه آمده ايم با دست خالي حقمان را بگيريم.
هم وحدت دارد كه باعث دلگرمي آدمهاست وهم تآكيدي كه براين موضوع ميكند نشان دهنده قدرت جمعي است كه ميتواند طرف مقابل را شكست بدهد.
داشتم با خودم صفا ميكردم كه شعار زيبايي است ، كه آقاجان پرسيد ازچي خوشحالي ؟ داستان شعار را برايش تعريف كردم ، گفت عجب بچه هاي تيزي هستند اين نسل . حساب همه جا را كرده اند . آقاجان هم خيلي تحت تأثيرقرار گرفته بود.
هرچه جلوتر ميرفتيم ، هم جمعيت بيشتر بود وهم سر وصداي شعارها و جيغ وفريادهاي مختلف ، صداهايي شبيه انفجار ...
البته روزهاي قبل تر هم اين چيزها را ديده بوديم ولي امروز چون خيلي شلوغ تر بود ودانشگاه ها همه شلوغ كرده بودند ،ونيروهاي دولتي هم حسابي بسيج كرده بودند همه چيز مهيب تر بود .
در يك فرعي كه همه پشت يك منبع زباله نيم سوخته سنگر گرفته وشعار ميداديم وهم ازدود آن براي مقابله با گاز اشك آور استفاده ميكرديم . يك دفعه متوجه شديم صداي موتورسوار ها ميآيد و صداي جيغ يك خانم كه واي كشتنش كمكش كنيد .
آن عده كه آنجا بوديم همه دچار واكنش شدند يك عده اولش حالت فرار داشتند و يك عده هم به ساختمانهاي مجاور پناه بردند .
يك دفعه وسط اين شلوغي ها صداي رساومحكم يك خانم جوان شنيده شد كه آمد وسط خيابان گفت متفرق نشويد. وشروع كرد به شعار دادن :نترسيد نترسيد ماهمه باهم هستيم ... وچندبار تكرار كرد .
من كه انگار تازه از شوك درآمده باشم متوجه شدم اين كار را بايد اول من ميكردم لذا پريدم وسط خيابان وهمراهي اش كردم ، او كه متوجه من شد انگار قوت قلب گرفته باشد بلند و با مشت محكم تر شعار داد بلافاصله آقاجان و مادر آمدند پشت سرِ ما وهمينطور از گوشه وكنار آمدند كنار هم ا يستاديم . وقتي جمعيت مكفي شد به سمت موتور سوار ها كه يك جوان را دستگير كرده و با كتك و باتوم زدن داشتند ميبردند رسيديم ،موتور سوار ها ترس برشان داشته بود ، يكي دوتا ازجلوهايي دور زدند و عقب كشيدند . همه هدف ما اين بود كه آن جوان را از دست آنها دربياوريم. براي همين يك دفعه همه باهم با صداي بلند شعار داديم و بعد گفتيم : يك ، دو ، سه و شروع كرديم دويديم به سمت موتور سوارها آنها بااينكه همه نوع تجهيزات داشتند با ديدن اين صحنه نفر را ول كردند و سريع منطقه را خالي كردند . فرمانده شان دائم فرمان ميداد برگرديد بعد كه ديد خودش تنها مانده اوهم سريع دور زد.
جواني كه نجات پيدا كرده بود انگار كه باورش نميشد كه خلاص شده از خوشحالي بالا وپايين ميپريد. او درهمين فاصله كوتاه، حسابي كتك خورده وكبود شده بود.
يكسري بچه ها كه انگار فتح بزرگي كرده باشيم هورا ميگفتند ، يك دفعه همان دختر جوان باز گفت ” بچه ها هيچكس متفرق نشود نبايد تنها گير اينها بيافتيم . و باز شعار داد نترسيد نترسيد ماهمه باهم هستيم .
ولي فكرش را بكنيد يك دفعه چي شد ، بعد از اين قسمت شعار كه همه تكرار ميكرديم آقاجان كه خوش ذوق هم هست ، قسمت دوم شعار را ساخت و بلند گفت: ” مـلّت بي شكستيم ”
شعار تكميل شد و مردم بيشر به شوق آمدند و چند بار شعار را تكرار كردند ، بعد راه افتاديم رفتيم در مسير خيابان اصلي ، درخيابان اصلي تمركز نيروهاي نظامي بيشتر بود ، اين بار يك آقاي جوان جلو صف آمد گفت ببينيد اگر از وسط اين همه مأمور ميخواهيد رد بشيد يعني كه امشب همه بايد برويم اوين .پس نبايد اين كار رابكنيم وشروع كرد به توضيح آدرس مسيري فرعي وگفت از اين خيابان دور ميزنيم وخودمان را به بچه هاي دانشجو ميرسانيم . الآن درهاي دانشگاهشان را بسته اند و آنها را داخل دانشگاه محاصره كرده اند بايد برويم نزديك كه بدانند تنها نيستند.
هيچكس هيچ مكث يا اعتراضي نميكند ، همه گوش به فرمان هستند و چون حرفها حساب شده و منطقي است همه دنبال او راه مي افتيم. درطي مسير بازنفرات بيشتري به ما پيوستند .
يك دفعه ديديم بالاسرمان هلي كوپتر آمده ، آقاجان و مادر كه همه تلاششان را ميكردند همگي باهم تردد كنيم تا گم نشويم با اينكه خيلي خسته شده بودند ولي همچنان سرحال درصف حركت ميكردند . باز آقاجان بلند گفت چشم ما روشن ما گفتيم شاه هفده شهريور راه انداخت و هلي كوپتر آورده حالا اينها خجالت نميكشند اين كارها را ميكنند؟
درطي مسير اعلاميه وتراكتها و پوسترها با مضامين مختلف دست نفرات بود و يا بين نفرات پخش ميشد. يكي از چيزهايي كه در آن شلوغي وموجب عدم تمركز ذهنم بود اين جمله بود : ” گيرم كه مي كشيد ، گيرم كه مي بريد، با رويش ناگزير جوانه چه ميكنيد؟”
براستي من اين رويش را به چشم خودم و در اين مدت در محله مان ديده بودم . در عالم خودم بودم كه باز صداي شليك و انفجار خفيف كه معلوم بود شليك گاز اشك آور است را شنيدم ، هم ميترسيدم وهم فكر ميكردم كه از چه بايد ترسيد ، يا مرگ است يا اينكه اين مسير را ادامه ميدهم ، پس چرا بايد بترسم ؟
نزديك دانشگاه رسيدم از پشت ميله ها دانشجويان محصور را كه به شكل زيبا وفشرده اي در يك نقطه جمع شده بودند و محكم شعار ميدادند جلب توجه ميكرد.
گارد ضد شورش با لباسهاو سپر و نقاب براي خودشان چهره مخوفي درست كرده بودند ولي اين دانشجويان كه من ميديدم از هيچ چيز نميترسيدند.
پشت سرم را نگاه كردم ديدم جمعيت هست ولي يك گوشه شلوغ است يك دفعه متوجه شدم كه مادر وآقاجان نيستند جا خوردم خودم را رساندم به آن شلوغي ديدم مادر از گاز اشك آور نفسش گرفته وافتاده و آقاجان هم يك سيگار درآورده با خونسردي ميگويد يك پك بزن خوب ميشي . درعين اين كه نگران شده ا م خنده ام ميگيرد . عجب صحنه اي است ؟
واقعا” دراين لحظات آرزو داشتم كه دوربين داشتم و از همه اين صحنه ها فيلم ميگرفتم نه فقط بخاطر اينكه پدر ومادر خودم هستندبيشتر ازاينكه مردم ما چقدر جدي هستند ، چقدر متحدند وچقدر دردمند، كه درهر سن وسالي و با هر شغل ومنصبي راه افتاده اند و آمده اند كه حق خودشان رابگيرند .
كنار مادر وآقاجان ميمانم تاحال مادر بهتر شود. مادرخودش را جمع وجور ميكند،” نه بابا چيزيم نشد يك كم سرفه ام گرفت .” بعد بلند شد وراه افتاد كه برويم.
در طي درگيري هاي روز انواع صحنه ها را ديديم از نامردي يك انتظامي كه باباتوم خانم پيري را ميزد ، از صحنه هاي متعددي كه دخترهاي جوان جلوي صف ميايستادند و شعار ميدادند ونميگذاشتند فقط مردها جلو دار باشند . از بچه هاي كوچك كه ديدباني ميدادند و ميآمدند به صف ها اطلاع رساني ميكردند . از دانشجويان پسر ودختري كه حواسشان به همه چيزبود .
لباس شخصي ها را شناسايي ميكردند ، از صحنه هايي كه بايد فيلم ميگرفتند ومعلوم بود بين خودشان تقسيم كاردارند . و يا نفراتي كه هراز گاهي ميآمدند واخبار قسمتها وخيابانهاي ديگر ميدادند كه بقيه قوت قلب بگيرند كه تنها نيستند .
واقعا” روز زيبايي بود . نزديك غروب شهر روبه آرامش ميرفت ، ولي هنوز صداي شعار دادن ميآمد . همه اطلاع رساني ميكردند كه امشب ” الله اكبر و مرگ ديكتاتور را فراموش نكنيد ”
خلاصه آقاجان هم، مارا جمع كرد كه برگرديم . محل .
چون آخرشب هم بايد درگود جمع ميشديم.
درمسير فكر ميكردم امروز شعار” نترسيد نترسيد ماهمه باهم هستيم ، ملّت بي شكتيم ” چقدر زيبا و ضروري بود . هيچ وقت به كار كرد يك شعار و تأثيرش در يك حركت جمعي فكر نكرده بودم .
اينهم از علومي است كه ايندوران ياد ميگيرم. در اين مسيرفكر ميكنم بايد هرروز را ثبت كنم ، چون هرروز يك درس جديد است .
خوشحالم وفكر ميكنم ، اين كار از صدتا كاري كه ما قبل ميكرديم ويا حتي نميكرديم و بهتر است . بهتراست ازاينكه درخانه بنشينيم واز بدبختي ها يمان حرف بزنيم . بهتر است كه دائم منتظر باشيم تا يكي ديگر مشكل مان را حل كند .
دوست دارم زودتر وارد گود شوم وببينم بچه ها چه صحنه هايي داشته اند. يك دفعه ذهنم يك استپ خورد كه اميدوارم هيچ دستگيري يا مجروح و ياشهيد نداشته باشيم . ولي آيا اين ممكن است ؟ آيا ميشود بدون قيمت راهي را پيش برد؟