baroot-kh22 On ۱۴ خرداد ۱۳۸۹

بخشى از دستنوشته ها و وصيت نامه «آرش رحمانى پور»، زندانى سياسى اعدام شده
آرش رحمانى پور زندانى سياسى است که در بهمن ماه سال گذشته، در سن ۱۸ سالگى در زندان اوين اعدام شد. به گزارش خبرگزارى هرانا آرش در طول بازداشت خود در بند ۲۰۹ زندان اوين اقدام به نوشتن دلنوشتهاى نموده است. وى همچنين در آخرين لحظات حيات خود وصيتنامهيى نگاشته كه در زير آورده ميشود: بخشى از متن نامه آرش رحمانى پور:
به نام خداوند جان و خرد، کزين برتر انديشه برنگذرد
نمىدونم کى بود که فهميدم وظيفهاى دارم و نسبت به اون خاکى که روش قدم ميزارم مسئولم؛ فقط ميدونم حالا که اسم اين خاک و اين سرزمين رو ميشنوم غم عجيبى که پر از غروره تمام وجودم رو فرا ميگيره. غرور رو بيشترمون داريم اما غم براى اينه که حتى ذرهاى از وظايفم رو نسبت به کشورم انجام ندادم.
نميدونم چرا بايد اين جاى تاريخ ايستاده باشم، نمىدونم اين خاک تاکى نبايد روى آسايش ببينه!
به بالاى اين ساليان دراز به ايران نيآمد بجز سوز و ساز
ز دشمن بجز آتش و خون نبود بجز غرش ديو مجنون نبود
بسوزاند دشمن کتاب مرا همه رامش و خر و خواب مرا
اين خاک ماست، همه زندگى ماست همه هويت ماست. آرزوم اينه که همه بدونند در مقابل اين خاک وظيفهاى دارند.
...براى هر بندهيى يه چوپان و يک مسير هست تا به چراگاه حقيقت برسه. اين هم مسير منه که داخلش هستم. درسته که سخته و مشکل درسته که تنهام و يه خرده خسته اما من همه اين سختيها رو براى رسيدن به اون حقيقت طلائى به جون ميخرم چون بايد وظيفهام رو انجام بدم.
چو فردا برآيد بلند افتاب من و گرز و ميدان و افراسياب
حکايت من حکايت عجيبه که هنوز خودم درکش نکردم شايد توى چند بيت شعر بشه خلاصه اش کرد.
زان يار دلنوازم شکريست ما شکايت گرنکته دان عشقى بشنو تو اين حکايت
تصميم گرفتم حرفهام رو بيشتر با خداى خودم بزنم فکر ميکنم فقط اونه که حرف دلم رو ميفهمه درسته که همه سختيهاى اين مسير رو بايد به جون بخرم اما بعضى گله ها رو بايد به خود خودش گفت البته شايد يکى هم اين نوشته ها رو خوند و فهميد درد ما چيه.
بى مزد بود و منت هر خدمتى که کردم يارب مباد کس را مخدوم بىعنايت
من براى عشق به کشورم تلاشى که از دستم بر مياد انجام ميدم ولى گله من اين‌جاست که آيا مزد اين عشق، گمراهى بود. من به اميد کسى يا چيزى فعاليت نميکردم اما از خداى خودم توقع داشتم کمکم کنه. اما شايد کرده باشد و من نديده باشم.
رندان تشنه لب را آبى نمىدهد کس گويى ولى شناسان رفتند ازين ولايت
ما کجا و عشق کجا من فقط لاف عشق ميزنم ولى دلم بدجورى ميگيره وقتى بين اين مردم حتى لاف هم خريدارى نداره، دلم بد جورى از درد بي عشقى ميگيره.
در زلف چون کمندش اى دل مپيچ کانجا سرها بريده بينى بىجرم و بىجنايت
دلم ميگيره وقتى ميبينم توى اين ديار، عاشقى جرمه، جرمى که مجرمش بى گناه بالاى دار ميره!
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود از گوشهاى برون آىاى کوکب هدايت
راهم رو گم کردم نه همراهى دارم نه تجربه اى. اما پرم از عطش رسيدن، پر از اميد، پر از اعتقاد به هدف. گله ام اينه که چرا راهنماييم نميکنى خدايا؛ شايد ميکنى و باز من نميبينم.
هرچند بردى آبم روى از درت نتابم جور از حبيب خوش تر کز مدعى رعايت
خيلى چيزها از دست دادم و باز هم خواهم داد ولى يه چيز بزرگترى رسيدم و اون اطمينان به هدفم بود با اين حال ميدونم اين مدعى عاشقى هيچ کارى براى کشورش نکرده.
به کوى ميکده گريان و سر افکنده روم چرا که شرم همي آيدم زحاصل خويش
هر روز جوونهاى اين خاک روى زمين ميافتند و غرب و شرق بايد دلشون براى اونها بسوزه نميدونم چند ندا و ترانه بايد کشته شه...
رقيب آزارها فرمود و جاى آشتى نگذاشت مگر آه سحر خيزان سوى گردون نخواهد شد
از هرچه بگذريم سخن دوست خوشتر است
خيلى حرفها دارم که با شما عزيزا بزنم، چى شد، چى به من گذشت، اظهارات من معلول چه عللى بود چيزهايى که توقع نداشتم ديدم و شنيدم و هزار چيز ديگه که شايد باور نکنيد چون هنوز خودم هم باور نکردم ولى با اين همه
نشد ابرو خم از سنگينى بار قفس مارا که اين سنگين سبکتر باشد از بال مگس مارا
اول از همه يه دنيا شرمندگى دارم براى همتون نيلوفر، جمال، سارا، پيام، خاله عزيز و عمه عزيز، سحر، بهاره و… اميدوارم منو ببخشيد به خاطر دلتنگيها و لحظه هايى که پر از غم و دلهره شديد البته بين خودمون بمونه من همچين آدم دلچسبى هم نيستم ولى خوب خاطرات تلخ و شيرين زيادى با هم داشتيم حالا هم هر موقع دلم تنگ ميشه سعى ميکنم خوابتون رو ببينم.
... به خوبى ميدانم که پروردگار مرا براى هدفى آفريد و آن چيزى نبود جز ساختن وطن، ساختن ايران بر پايه نيک پندار و نيک گفتارو نيک کردار. ديرى در اين انديشه بودم و سرانجام بر سر آزمايش آمدم و نزد يکى از بزرگان شنيدم که ”به عمل کار برآيد“ .
و چون اين مسأله بر من آشکار گرديد کوشيدم پندار را به کردار آورم ... ميگويند آرش گناهکار است چون جوانى فاسد است و به خداوندان اين کشور اعتقاد ندارد و خداوندان نو به جاى آن ميگذارد و اينک دعاوى را يک به يک در نظر بگيريم: من جوانى فاسدم چون گناهانى دارم. اى گراميان من ميگويم گناهکار مدعى است که امور جدى را سرسرى ميگيرد و بدون وجدان تاريخ مارا به زير سؤال ميبرد و چنان مينمايد که به بعضى امور اعتناى تام دارد در صورتى هرگز عنايتى به آن نداشته، مي پندارد با ماست اما با بيگانه دشمنى؛ دوستى ميکند.
ميپندارد از ماست اما به تاريخ من ريشخند ميزند. ايا اين ريشخند گناه نيست که در خور سزا باشد.
شايد کسى بگويد اى آرش آيا شرمگين نيستى که در دنيا چنان زندگى کردى که جان خود را به خطر انداختى؟ در جواب به معترض خواهم گفت اشتباه در اين است که انديشه مرگ و زندگى نزد تو اهميت دارد ولى چنين نيست و تنها چيزى که شخص بايد نگران آن باشد اين است که آنچه ميکند درست است يا نادرست و حقيقت است يا باطل و ارزش است يا… وگرنه تمام دلاورانى که در عرصه دفاع از اين مرز جنگيدند از سفيهان بودهاند. اى گراميان اين اصلى مسلم است در نزد من که اگر کسى به حقيقتى شريف دست يابدکه در آن پايمرد باشد. نه از مرگ بيانديشد و نه از خطر هراسد و شرافت را فداى سلامت نکند که اگر من جز اين ميکردم گناهکار بودم و خواه به هر شکلى که به حقيقتى برسم هرگز روش خود را تغيير نخواهم داد اگر چه هزار بار به عرصه هلاک در آيم.
پس اى قضات ظلم، از مرگ من اميدوار و هراسناک باشيد که پس از اين خداوند هيچ‌گاه رحمت را بر طالب حق قطع نمىکند.
آنچه اکنون براى من پيش آمده از تصادف و اتفاق نيست و يقين دارم خير من در اين است که حتى ديگر زنده نمانم و از همه انديشههاى دنيا آسوده شوم. با آن که ميدانم مدعى هدف خير نداشت و قصد آزارم داشت از آن گله مند نيستم چون در مقام گله نيست. اما از شما گراميان درخواست دارم: ”ايران را فراموش نکنيد و آن را افضل بدانيد بر نفع خود“ .
نمى دانم اينک شايد و شايد وقت آن رسيده که از يکديگر جدا شويم من آهنگ مردن کنم و شما در فکر زندگى باشيد اما کدام يک بهره مند تريم جز خداوند هيچ کس آگاه نيست.
اگر اين آخرين تير من براى دفاع از ايران است بدانيد که آرش جان خود درتير کرد و آن را خواهدش افکند.
۸۸/۸/۱۰
اوين۲۰۹ سلول ۱۲۱

0 نظرات:

ارسال یک نظر